عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

سلامممممBalloons

دیروزززززززززز گفته بودم که می خوام برم صندل و لباس بخرم....

اولا که تا ساعت ۵ موندم شرکت ( فقط من بودم با اون مدیر عامل خره که دوسش ندارمArabic Veil) حوصلم سر رفته بود اساسی.Hangingبعدش راه افتادم رفتم چهار راه ولیعصر صندلاشو نگاه کردم از چندتاش خوشم اومد و کاندید کردم تصمیم گرفتم اول لباسمو بخرم بعد باهاش صندل ست کنم.

با عسلی سر جمهوری قرار داشتم ۶ -۷ دقیقهای معطل شدم تا عسلم با دوچرخه اش اومد - الهی فداش بشم منننننننننن-

توضیحات : من یه دوچرخه داشتم که مدتی عسلی می گفت بیاریمش تهران من باهاش برم سر کار چند وقت پیش بابااینا آوردنش تهران و چند روزه که عسلی با دوچرخه می ره سر کار.

بچم خیس عرق شده بود.Heart Smile

اول رفتیم شانزلیزه اولا که شدیدا شلوغ بود و من دلم می خواست همه مردمو بگیر له کنم! دوما همه لباساش بی ریخت و به قول عسلی ت * خ * م*ی بود ( ببخشیدا من بی ادب نیستم عسلی گفت خب!)

بعدش من سوار تاکسی شدم و عسلی با دوچرخه رفتیم کوچه برلن . توی تاکسی هی عسلی ازمون جلو می زد و من ذوق می کردم!

اونجام هیچ چیز پیدا نکردیم فقط من یه شلوارک خریدم که آقای فروشنده خر تخفیف نمی داد عسلی هم هی چونه می زد بعد یارو به شاگردش گفت ببین ۱۰۰ تومنی پیدا می کنی بدی آقا؟ و من به شدت عصبانی شدم مرتیکه بی شعور خجالت نمی کشه و از مغازه اومدم بیرون .بعدش عسلی خیلی ناراحت شد گفت من دارم توی مغازه حرف می زدم تو سرتو میندازی میری بیرون؟

گفتم خب عصبانی شدم خجالت نمی کشه می گه ۱۰۰ تومن بده؟

گفت  خب منم آدمم ....

بعدش دست از پا درازتر من رفتم مترو وعسلمم با دوچرخه رفتیم خونه.نزدیک خونمونم چندتا بوتیک نگاه کردم که لباساش بد نبود . احتمالا می رم مثل بچه آدم از همونجا خرید می کنم!

بعدش اومدیم خونه حالا خسته و مرده می خواستیم غذا درست کنیم که دیدیم خدا رو شکر مامان غذا درست کرده و بسیار مشعوف گردیدیم! ( دیروز بعد از ظهر مامانینا رفتن)

بعدش من رفتم برای همسر عزیزم آب طالبی با بستنی درست کردم و به آرزوی دیرینه ام ( تست این معجون خوشمزه) رسیدم طعمشم خوب بود خوشمان آمد!

ییهو دیدم روی تخت یه کیسه است توش یه تاپه بسیار مشعوف شدم و عسلی سریعا اعتراف کرد

که مامان خریده من نخریدماااااااا (که یه وقت من بی خودی ذوق نکنم!)

بعدش عملیات موم اندازون!!! داشتم که یه ۲ ساعتی الافم کرد.بعدشم رفتیم خوابیدیم ( البته قبلش حموم کردمااااااااا)

پ ن : دختر خالم گفت روز ولت حراج زده برو اونجا ببین چیزی پیدا می کنی یا نه؟ امروز می خوام برم اونجا.

 

تصمیم های جدید!

سلامممممHello

الان یک عدد طنین ِ با ادب ِخوش اخلاق ِمهربون ِخوشحال ِامیدوار به زندگی!!!!!!!!!! اینجا نشسته.Flower

شنبه ها همسر عزیز بنده تا ظهر سر کارن و بعدش می رن خونه.دیروز رفتم خونه عسلی خونه بود دوتایی با باباش روی تخت دراز کشیده بودن و داشتن حرف می زدن البته بابا هم شل* وار  پاش نبود!

تا من رفتم تو بابا زد زیر خنده و رفت سریع شلوارکشو پوشید..

یه خورده خوابیدیم بعدش مامانینا می خواستن برن بیرون شبم خونه مامان بزرگ جاریم دعوت بودیم . ماهم با مامانینا رفتیم دم پاساژ پیاده شدیم من می خواستم صندل بخرم و در ضمن اون دستبنده که پیدا کرده بودم رو می خواستم بفروشم و یه چیز دیگه بخرم.Yah

خلاصه توی پاساژ چیزای خوشگل زیاد داشت ( تی شرت و ...) ولی منکه نمی خواستم بخرم عسلی هی می گفت خب طنین اگه دوست داری بخر منم می گفتم نه .گفت کلک می خوای من بفهمم سلیقه ات چه جوریه؟ گفتم اوهوم!Sun

یه مغازه بود لوازم خانگی داشت خیلی ظرفای نانازی داشت از یکیش خیلیییییییی خوشم اومد گفتم وای این چقدر نازههههههه من اینو می خواممممم واسه روز زن واسم بخر اینو!!!!!!!!!!

قیمتش ۹ تومن بود ولی آقاهه گفت فعلا این مدلو تموم کردیم.

بعدش شدیدا حالم گرفته شد عسل هی گفت چته؟ گفتم هیچی .بعد ازاینکه کلی التماس کرد گفتم ازت ناراحتم چون اینهمه بهت گفتم واسم کادو بخر ولی تو نخریدی. از خودم بدم اومد که اینهمه بهت گفتم کادو بخر.

اونم گفت تو منو درک نمی کنی تو که وضعیت منو تو این هفته دیدی ما که همش با هم بودیم می دونی که چقدر گرفتار بودیم.

حق داشت ولی من دیگه خل شده بودم و عصبی بودم.

رفتیم صادقیه یه خورده چرخیدیم چیزی پیدا نکردیم. بردیم دستبنده رو بفروشیم ( طلا فروشه آشنا بود) نگاه کرد و گفت این نقره است!!!!!!!!!!

خلاصه کلی ضایع شدیم ۵۰۰ تومنم خرجش کردیم جوشش دادیم که اقلا خودمون بتونیم استفاده کنیم.

من همچنان عصبی بودم.

اومدیم خونه یه خورده بهتر شده بودم مامان زنگ زد که چرا نمیاین همه منتظر شمان. عسلی داشت با تلفن حرف می زد.گفتم مامان ما الان رسیدیم خونه ( ساعت ۱۰.۵ بود) نمی شه نیایم ؟ گفت نه زشته!

عسلی که تلفنش تموم شد گفت ولش کن نمی ریم گفتم زنگ بزن ...زنگم نزدیم

و بعد ... طوفان شروع شد من رفتم تو بغل عسلی نشستم نازش کردم بوسش کردم گفتم معذرت می خوام بد اخلاقی کردم و این مثل کبریتی بود که آتیش عسلی رو روشن کرددددد و طوفانی عظیم بر پا شد که : تو همش ناراحتی همش گریه می کنی .با بقیه که هستی سر حالی ناراحتی ها تو میاری واسه من . یا تو مریضی یا من. این چه زندگی یه که ما داریم ؟ مثل بقیه خوشحال نیستیم ....... من ساکت بودم ...... ۴ ماهه ازدواج کردیم همش تو ناراحتی همش خسته ای .......

فقط گفتم معذرت می خوام 

بعدش تلفن زنگ زد و عسلی حرف زد وقتی تلفنش تموم شد آروم شده بود.

چای خوردیم و نشستیم سر کارمون ( کار سوم) یک ساعت بعد مامانینا اومدن  و بابا گفت خیلی کارتون زشت بود باید زنگ می زدین می گفتیم ما نمیایم....

...و من از دیشب تصمیم گرفتم که تمامی صفاتی که اون اول بهتون گفتم رو داشته باشم!

پ ن : از عروسیمون به اینور ۳ کیلو چاق شدم .از چهارشنبه رفتم تو رژیم حتی کیک تولدم نخوردم.

 

بالاخره رفتننننننننننن

به بهههههههههه دوستان عزیز و گرامییییییی

سلام علیکم

احوالتون چطوره؟ ما رو نمی بینین خوشین؟

ما که خیلی خوشیم چونکه جاری و برادر شوهر گرامی رفتند خارجه ( به این می گن جاری بازیاااااااا ) عسلی می گه ما هم آدم حسابی شدیما داداشمون رفت خارج! می گم کاش اقلا یه جای درست و حسابی می رفت!

خببببببببب از کجا بگم براتون؟

پنج شنبه ظهر همسایه جاری وسطی اینا ( خودم نفهمیدم کیو گفتم) دعوت کرده بود خونشون من و عسلی قرار گذاشته بودیم نریم ساعت 12.5 از شرکت زنگیدم به عسلی گفتم موافقی ناهار تن ماهی بخوریم؟ گفت طنین جسارتا اگه ناراحت نمی شی مامان پیشنهاد داده ظهر بریم اونجا ناهارمونو بخوریم بعدشم ماشینو برداریم بریم سر کار ( آخه قرار بود پنجشنبه بعداز ظهر بریم سر اون یکی کارمون) منم دوباره قاط زدم ( نمی دونم چرا انقدر اخلاقم گنده) رفتیم خونه و به عسلی گفتم ما تصمیمونو گرفته بودیم تو چرا دوباره می گی بریم ؟ خلاصه یه خورده صحبت آمیخته با بحث! داشتیم و بالاخره نتیجه گرفتیم که عسلی فقط پیشنهاد داده و عسلی گفت چون تو خسته ای نمی ریم .

 ناهار خوردیم و خوابیدیم تاااااااااااا 7 Night. ( در این اثنا توی خواب تصمیم گرفتیم که نریم سر کار)

بعدش رفتیم حموم و حاضر شدیمHippie بابا اومدن دنبالمونو رفتیم خونه مامان جاری وسطی. شام خوردیم و بعدش ساعت 12 ما* هو*اره  یه فیلم هندی گذاشته بود اونو نگاه کردیم شد 2 . من یه کم خوابیدم ساعت 4 صدام کردن که راه بیوفتیم بریم فرودگاه.

پروازشون ساعت 6.5 بود ولی انقدر طولش دادن و یواش کارکردن که ساعت 7.5 تازه رفتن تو و ما اومدیم خونه ساعت 8.5 خونه بودیم.

 مامانینا رفتم پیش مامان بابای جاری و من و عسلی اومدیم خونه خوابیدیم تاااااااااااااااااااا 12.5 بعدش من بلند شدم ناهار املت درست کردم ( عجب خانوم کدبانویی!)

 ناهار خوردیم  و قرار بود دیگه بریم سر کار من گفتم بریم؟ که عسلی تلویزیون رو روشن کرد و دید فیلم داره نشست پای فیلم منم دوباره رفتم خوابیدم و گفتم هر وقت خواستیم بریم منو صدا کن.

ساعت 3.5 عسلی اومده بود پیشم و هی ب*و سم می کرد که بیدار شم منم به روی خودم نمیووردم تا بیشتر ب* و * سم کنه .بعدش دیگه بیدار شدم و .........

 و.... دوباره خوابیدیم!!!!!!!!!!!!!!!

ساعت 6.5 بلند شدیم رفتیم سر کار.

ساعت 10 برگشتیم ولی نمی دونیم این کارو چیکار کنیم خیلی اذیتمون می کنه بخصوص عسلی خیلی بهش فشار میاد هنوز کار به روز نشده موندیم تحویلش بدیم یا انجامش بدیم.

بعد کار رفتیم هایدا شام خوردیم بعدش رفتیم دنبال مامانینا و اومدیم خونه.

پ ن 1 : برادر شوهر و جاری وسطی واسه مامان بابای جاریم یه خرگوش کوشولوی خر ناناز خریدن انقده جوجه استتتتت.

پ ن 2 : مامان بیچاره انقدر گریه کرده بود شب که دیدیمش چشماش قرمز قرمز بود.

پ ن 3 :  من و عسلی بسیار خوشحال می باشیم چون مهمونا رفتن

پ ن 4 : دلم می خواد زودتر به زندگی عادی برگردم دوست ندارم روزای تعطیل همش خواب باشیم می خوام یه خورده با هم باشیممم.

پ ن 5 : پنج شنبه عروسی دختر خالمه خیلی خوشحالم مطمئنم خیلی خوش می گذره.

پ ن 6 : می خوام برم واسه عروسی لباس و صندل بخرم ولی نمی دونم کی؟؟؟؟؟