عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

مهمونی گندددددددد

سلام

دیروز بسیار بسیار روز گندی بووووووووود

ساعت ۴ از شرکت اومدم بیرون تا ۴:۴۰دقیقه توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم.داشتم خل می شدم.از اونور مامان عسلی زنگ زده که سیر و ورمیشل بخر!

ساعت ۵:۱۵ رسیدم خونه...

رفتم یه کم دراز کشیدم نیم ساعت بعد عسلی اومد.صاحبخونه مون یه ظرف شکلات واسمون آورده بود مامان گفت فکر کنم به تعداد باشه شب بیاریم. من شمردم گفتم ۱۳ تاست خوبه زیادم هست. مامان گفت نه دیگه ۱۴ نفریم!!!!!!!!

من :چرا ۱۴ نفر؟؟؟؟ ماییم و خاله اینا می شیم ۸ نفر!!!!!

مامان : نه دیگه ف اینا و م اینا  هم میان!!!!!!! ( داداش وسطی - جاری وسطی- مامان و بابای جاری - مامان بزرگ و بابابا بزرگ جاری)

من : اونام میان؟؟؟؟ واااااییییییییییBegging

عسلی : مامان جون اقلا مهمون دعوت می کنی به صاحبخونه اطلاع بده!

مامان : من که به تو گفتم ! گفتم حتما به طنین گفتیHairdo

من :

داشتم خل می شدم خیلی خیلییییییییی عصبانی شده بودممم.یعنی من آدم نبودم ؟ نباید می دونستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچی نگفتم!!!!!!!!!!!!!

امشب تولد بچه های عمومه یکی ۸ ساله و اون یکی ۲ ساله است .همون مو قع تصمیم گرفتیم بریم بیرون واسشون کادو بخریم.آخه یه مغازه بزرگ اسباب بازی و کتاب و ... برای بچه ها نزدیک خونمون هست.

از خونه اومدیم بیرون موبایلامونم بر نداشتیم.

من : خیلی عصبانیمممممممممم

عسلی : چرا؟

من : یعنی من نباید می دونستم قراره مهمون بیاد خونم؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا من حوصله مهمون ندارمممممممم

عسلی : نگاه کن صورتش از حرص قرمز شده!

من : چرا مامانت اینجوری کرد؟؟؟؟؟

عسلی : منکه گفتم چرا به طنین نگفتی؟ چرا با من دعوا می کنی؟

من : پس به کی بگم؟ مگه تو از مامان من ناراحت می شی به من نمی گی؟

عسلی : چرا عقده تو سر من خالی می کنی؟

من : پس من حرفمو به کی بزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نزدیکای مغازه عسلی کلی دلداری داد و گفت تو اصلا نمی خواد هیچ کاری بکنی مهمونی که ندادیم همینجوری دعوت کردیم.بعدشم گفت من معذرت می خوام.

منم گفتم تو برای چی معذرت می خوای عزیزم؟

رسیدیم به مغازه یه خورده گشتیم توی مغازه عسلی رو بغل کردم و زدم زیر گریه .

عسلی : طنین جان زشته عزیزم گریه نکن ......

بعد از یک ربع چرخیدن توی مغازه بالاخره کادو هامونو انتخاب کردیم و رفتیم حساب کنیم.

دم میز آقای فروشنده هم یه کم از این وسایل سرگرمی بود مثلا از این تیکه هایی که باید به شکل تی در بیاد ( ۴ تا تیکه پلاستیکیه باید جوری کنار هم بچینیشون که شکل تی در بیاد) عسلی یه دونهشو برداشت و گفت این چیه ؟ روشم نوشته بود برای گروه سنی ۳ تا ۱۰۰ سال!

آقاهه گفت اینا خیلی سخته اگه تونستی حلش کنی یه دونه بهت کادو می دم ( البته فقط ۱۰۰ تومن بود) عسلی هم یه کوچولو فکر کرد و درستش کرد! آقاهه کف کرده بود گفت خیلی باهوشی.

بعد گفت متولد چندی ؟ 

عسلی : چند می خوره ؟

آقاهه : می خوره متولد ۵۸ باشی

من : چرا فحش می دین آقا ؟؟؟؟

عسلی : متولد ۶۴ ام

آقاهه :

توی راه برگشت چی پلت خریدیم و خوردیم و من یه خورده دیگه هم غر زدم.

رفتیم خونه مامان واسه شام سوپ سرد + کتلت + میرزا قاسمی درست کرده بود.

من خیلی کم کمک کردم.

مهمونا ساعت ۹ اومدن . شام خوردیم

عسلم همه ظرفارو شست منم خشک کردم.

ساعت ۱.۵ خوابیدیم دلم می خواست جیغغغغغغغغ بزنممممممممم.

توی رختخواب گریه کردم.

تازه فردام یکی دیگه دعوت کردهههههههه

خداااااااااا اینا زودتر برن ما راحت شیم! 

بازم مهمونیییییییی

دیروز بعد از ظهر که رفتم خونه مامان گفت دختر عمه عسلی شب دعوتمون کرده خونشون.( ای خدااااااااا)

 ما می خواستیم بریم سر کار اونجا ( کار دومی که ما می ریم مال شوهر دختر عمه عسلی هست.ما می ریم حسابداریشو انجام می دیم)

 خلاصه منم خسته و کوفته رفتم یه دوش گرفتم .

از حموم که اومدم بیرون عسلی جونم رسید خونه.رو تخت دراز کشیده بودم اومد پیشم دراز کشید .گفت طنین ببین چی واست آوردم؟ با حالتی بسیار ذوق زده گفتم چی ؟؟؟؟ ( فکر کردم برام کادو خریده ) دیدم از توی کیسه یه دونه از این مشماهایی که دور لوازم می پیچن تا نشکنه ( همونایی که توپ توپ حباب داره روش ) واسم آورده آخه من عاشق این مشماهام هی تق تق می ترکونمشون! ذوق کردم ولی بعدش گفتم من فکر کردم واسم کادو خریدی. گفت آره می دونم دیدم هر جوری بگم فکر می کنی کادو خریدم شرمنده!!!!!

بعدش گفتم عسلی بیا پیشمممم تو بخلم اونم اومد تو بخلم  و ... حالا مامانینا اون اتاق خواب بودن من و عسلی هم رفته بودیم پشت در و حالا ب وس نکن کی ب وس کن! ( می گم من تا حالا اینجوری ننوشته بودماااااااااااا)

خلاصه بعدشم شدیدا هوس نسکافه کرده بودم و عسلم نسکافه درست کرد با شیرینی ناپلئونی خوردیمممممممممممم.Coffee

بعدش حاضر شدیم و رفتیم خونه دختر عمه عسلی.ما یکم نشستیم بعدش رفتیم پایین حدودا از 9 تا 10 کار کردیم و برگشتیم بالا.

بعدشم برادر شوهر وسطی و جاری وسطی اومدن تا می خواستیم شام بخوریم برقا رفت!Arabic Veil

دیگه کلی شمع روشن کردیم و فضا رمانتیک شده بید!

شام خوردیم و من در اوج خواب بودم من و عسلی با ماشین بابا اومدیم خونه و بقیه با ماشین بابای جاری اومدن .

امروزم از صبح نشستم با همکارم مخ همو تیلیت کردیم!

بازم شب مهمون داریممممممممممممممممممم خاله عسلی از سمنان.خدایااااااااااا منو بکششششششششششششش

 راستی دختر عمه عسلی از اینا داره

 

هفته نوشت

سلاااااااااااام

دوستام منو ببخشید بازم تاخیر کردم شرمنده

وای من چقد حرف دارم خدایا! حالا از کجا شروع کنم؟

چهارشنبه :

بعدازظهر قرار بود مامانینا بیان خونمون رفتم لوازم خانگی نزدیک خونمون دیدم یه فنجون نعلبکیایی داره خیلی خوشگله .جای آویزم داره ( بیشتر جنبه تزئینی داره) تصمیم گرفتم همونا رو بخرم .یادم اومد که مامان عسلیم خیلی از این فنجونا دوست داره ولی ما سهممونو داده بودیم به جاری بزرگه تا اون کادو بخره.زنگ زدم به جاریم ببینم اگه نخریده کادو رو من بخرم که گفت خریدم ولی بازم دلم نیومد واسه مادر شوهریم نخرم این بود که با دودست فنجون نعلبکی اومدم خونه!

هر دوی مامانا از کادو خوششون اومد.

و همچنان عسلی برای من کادو نخرید.

پنج شنبه :

ظهر خاله کوچیکه عسلی با بچه هاش اومدن خونمون .یه قوری خوشگلم واسمون کادو آورده بود.ناهار خوردیم و یه کم خوابیدیم بعدش خاله اینا و مامان و بابا رفتن خونه مامان بزرگ جاری وسطی ( آخه پنجشنبه شب مهمونای هندیشون داشتن برمی گشتن) عسلی می خواست بره سر کار ومن داشتم می مردم از خواب وقتی عسلی می خواد بره سر کار ( اون دومیه ها ) من همیشه شدیدا دچار تناقض می شم ! از یه طرف اکثر مواقع شدیدا خسته ام و توان اینکه بخوام باهاش برم  رو ندارم از طرف دیگه هم دلم نمی خواد تا دیر وقت تنها تو خونه بمونم.خلاصه اول تصمیم گرفتم نرم باهاش ۱۰ دقیقه بعد زنگ زدم که باهات میام گفت پس حاضر شو تا من بیام دنبالت در همین اثنا دوباره زنگید که طنین نظرت چیه که امشب اصلا نریم سر کار؟ بچه ها دارن می رن ارم بیا ما هم بریم!  به جاش فردا صبح زود پا می شیم میریم سر کار!منم که از خدا خواسته گفتم معلومه که موافقم!!!!!!!!

خلاصه اومد دنبالمو رفتیم خونه مامان بزرگ جاری وسطی ولی انقدر دیر شد که نتونستیم بریم ارم! و نتیجه اخلاقی این شد که رفتیم استار برگر و مثل بچه آدم همبرگر خوردیم! وای چقدر خندیدیم اون شب.

استار برگر یه سری کلاه مسخره داره که مثلا به بچه ها می ده.ما هم که بی جنبه رفتیم دو جین ازین کلاها برداشتیم و گذاشتیم رو سرمون.هر کس رد می شد یه نگاه عاقل اندر سفیه مینداخت به ما! حتی بابای عسلیم گذاشته بود و هی می خندید که همه دارن نگاش می کنن.خلاصه که همه مون فکر کرده بودیم پادشاه شدیم!

توی راه برگشت هر چی به این عسلی می گم کلاهتو بردار می گه نه.فکر کن توی ماشین پنچ نفر آدم نشستیم و عسلی خان رانندگی می کنه با کلاه بوق بوقی!!!!!!!!!

پشت چراق یه ماشین اومد از بغل دستمون رد شد و دوستان عزیز داخل ما شین با صدای بلند فرمودن : تولدت مبارک!!!!!!! وای خدا دیگه داشتیم می مردیم از خنده.

برادر عزیز عسلی لطف فرموده بودن و توی فرودگاهم برای بدرقه با همون کلاه زیباشون رفته بودن!

توی استار برگر یه بچه حدودا ۳ یا ۴ ساله بود .وایییییییی خدا چقدر این جوجه جیگر بود .صورتشو عین خرگوش نقاشی کرده بودن یه تلم زده بود که دو تا گوش بود مثل گوش خرگوش با موهای بود فر که بسته بودن پشت سرش وایییییی دلم داشت ضعف می رفت همه محو این جوجو شده بودن .یه آقایی اونجا بود بادکنک می فروخت این بچه هی می رفت پیش اون بادکنکاشو بر می داشت و شیطونی می کرد.به طور کلی خیلی بچه ناز خر شیطونی بود!

حدودا ۱۲.۵ بود که ییهو یادمون افتاد که تولد مامانه ( تولد مامان ۷ تیر بود ) شروع کردیم واسش آهنگ تولد خوندن ( عسلی : اشک شادی شمع و نگاه کن که واست می چکه چیکه چیکه ...) بنده خدا شدیدا احساساتی شده بود و یه دفعه زد زیر گریه .( آخه همه بچه هاش در عرض یکسال ازدواج کردن و مامان بابا تنها شدن .حالام که داداش وسطی با جاری وسطی دارن می رن هند مامان خیلی ناراحته)

جمعه :

صبح با فلاکت و بدبختی پا شدیم رفتیم سر کار نزدیکای ظهر بود رسیدیم خونه تند تند حاضر شدیم رفتیم کرج خونه عمه جاری وسطی.خونه شون خادم آباد بود ( اطراف کرج ) یه خونه بزرگ ویلایی با حیاطی که بیشتر شبیه باغ بود و استخررررررررر

حدودا ۳ بود رسیدیم اونجا ناهار خوردیم  و بعدشم رفتیم استخرو حالشو بردیم .ولی من خیلی خیلی افسرده شدم چون همه شنا بلد بودن بجز من! کلی غصه خوردم.

بعد از ظهرم بچه ها کیک خریده بودن واسه مامان و کیک خوردیم.

ولی من دلم خیلی گرفته بود چون همه پیش مامانشون بودن بجز من! به عسلی می گفتم من مامانمو می خوام .اونم گفت : قربونت برم من مامانت عزیزم!!!!

بعد از اونجام رفتیم خونه یکی دیگه از فامیلا و ۲ ساعتی پیششون بودیم.اونجا فهمیدم یکی از دوستام ( که قبلا عاشق عسلی بود) نامزد کرده و خیلی متعجب و خوشحال شدم و بهش اس ام اس دادم و تبریک گفتم. عسلی کلس متعجب شده بود و می گفت اینکه می گفت من بعد از تو دیگه ازدواج نمی کنم!!!!!!!! گفتم همه ازین حرفا می زنن! توی راه برگشت من همش خواب بودم و عسلی جونم منو اول روسند خونه و بعد بقیه رو برد خونشون.الهی قربونش بشم من.

شنبه :

شنبه شب ما بچه ها رو پا گشاد! کرده بودیم . ولی خودمون هیچ کاری نکردیم! نصف غذا رو مامان من درست کردو نصف غذا رو مامان عسلی و ما نقش هویج را بازی نمودیم!!!! از کار رفتم خونه دیدم واییییییی خونه به هم ریخته الویه نیمه درست شده وسط خونه پهنه .از اونور مامان داره موفته درست می کنه و من خسته و کوفته می باشم.

 خلاصه به فلاکت الویه رو تموم کردم و سالاد درست کردم و خونه رو جمع و جور کردیم و پریدم تو حموم .بعدش رفتم حاضر شدم و خلاصه کارا کم کم جفت و جور شد البته مامان و بابا بنده خداها همه کارارو کردن. مهمونا ۹ اومدن خیلی عصبی شده بودم چون خونمون و بخصوص آشپزخونه مون خیلی کوچیکه وقتی می خواستم توی آشپزخونه راه برم هی می خوردم به در و دیوار و اعصابم خورد می شد.( ۴ نفر آدم توی یه آشپزخونه فسقلی چپیده بودیم)

خلاصه شام خوردیم و کیک خوردیم ( ۸ تیر تولد داداش وسطی عسلیه  یعنی فقط یک روز از مامانش کوچیکتره! )

شبم در نهایت خستگی و مردگی خوابیدیم.

یکشنبه :

صبح با فلاکت بلند شدیم و اومدیم سر کار.بعد از کارم دوباره رفتیم سر اون یکی کارمون.داشتیم می مردیم از خستگی.

در همین اثنا عسلی با داداشش دعواش شد حالا سر چی؟ :

بابای عسلی یه پژو داره وقتی میان تهران خیلی وقتا اگه بخوایم جایی بریم ماشینو می بریم.دیروز که می خواستیم بریم سر کار داداش عسلی گفت ما می خوایم بریم فرودگاه ( خاله جاری می خواست برگرده کره ) و جامون کمه چون مامانینام می خوان بیان و بخاطر همین ماشینو ما می بریم.عسلیم گفت باشه شما چون جا ندارین ماشینو ببرین. بعداز ظهر که توی گرما و خستگی رسیدیم سر کار ( آخه اون یکی سر کارمون خیلی دوره ) عسلی زنگید به مامانش که ببینه کجان؟ مامان گفت ما خونه ایم نرفتیم فرودگاه و ... عسلیم خیلی شاکی شد ( البته من بیشتر) که ما با فلاکت باید بیایم سر کار بعد برادر شوهری و جاری گرامی با خوشحالی و بی خیالی فراوان ماشینو بردارن خالی ببرن فرودگاه.  

زنگ زد به داداشش و گفت یعنی چی شما ماشینو بردین ؟ مسخره کردین ؟ ورداشتین ماشینو خالی بردین  که چی بشه ؟ اونوقت ما اینجوری باید بیایم سر کار. اونم برگشت گفت خب کاری نداری ؟ عسلی : دارم حرف می زنم یعنی چی ؟ اونم گفت : تو حرف نمی زنی داری بی ادبی می کنی ؟ عسلی : زر نزن و ... قطع کرد!  من مات مونده بودم. گفتم عسلمممم چرا اینجوری کردی ؟ گفت کاری نکردم حقشونه ! خلاصه گفتم عسلم ازت خواهش می کنم دیگه اینجوری گوشیو قطع نکن خیلی زشته اونم گفت باشه.

شب مامانینا اومدن دنبالمون .بابا جونم واسمون جیگر خرید خوردیم.بعدشم رفتیم خونه و لالاااااااا.

...و من بی خیال کادوی روز زن شدم!!!!!!!!!!!!!!