عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

ما عاشقیم :*

چند روز پیش بهار جونم  یه آهنگ گذاشته بود تو بلاگش داونلودش کردم ...

                         .....بهترین ترانه رو من از چشای تو می سازم

                              تو قمار زندگیمون تو نباشی من می بازم

                                اگه باشی در کنارم با تو من مالک دنیام

                               بی خیال غربت و غم بی خیال نور فردام

                            دوست دارم دوست دارم توی دنیا تو رو دارم

                           دوست دارم دوست دارم توی دنیا تو رو دارم...

وااااااای بهارممممممممم منم عاشق این آهنگ شدمممممم.

هر دفعه که این آهنگو گوش می دم دلم برا عسلیم یه ذره می شههههههه.

پریروزا هم داشتم این آهنگو تو گوشش زمزمه می کردم.قربونش بشم من الهییییییییی

امروز پنجشنبه است قراره من و عسلی بریم خارج از تهران خونه مامانینا.هیچوقت یادم نمی ره اونموقع که هنوز شرایطمون واسه ازدواج جور نشده بود و دزدکی همو می دیدیم...

هر وقت من می خواستم برم خونه مامانینا زنگ می زدم عسلی هم باهام میومد .روزای قشنگی بودن ولی خیلی سخت گذشتن حتی الان با یاداوریش دلم یه جوری می شه.بعدش عسلی بهم می گفت که تو راه برگشت چقدر اذیت می شده چون باید تنهاااااا بر می گشت .....

خدای مهربونم ازت ممنونم.

نمی دونم چطوری شکر این نعمت قشنگتو به جا بیارم.

نهایت سعیمو واسه خوشبختیت می کنم عسلمممممم.


تو اون روزای زمستونی که هوا خیلیییییی سرد شده بود یادتونه؟

تو یکی از اون روزا من و عسلی ( اونموقع نامزد بودیم) با دو تا از همکارای من رفتیم پارک ملت برف بازی.یادش بخیر چقدر خوش گذشت.خیلی جالب بود همکار من تا ۱ ماه ب*ا*س*ن*ش درد می کرد آخه بدجوری خورد زمین.خلاصه توی اون شب ما به طرز عجیب غریبی با یه زوج جوون آشنا شدیم و الکی الکی با هم دوست شدیم!!!!!!!!

دیشب ما رو دعوت کرده بودن خونشون همکارام با هم اومده بودن من و عسلی هم طبق معمول با نیم ساعت تاخیر رسیدیم خیلی خوش گذشت گفتیم و خنیدیم و خوش گذروندیم موقع برگشتن بچه ها پیشنهاد دان که آخر هفته دیگه بریم شمال.. بعد به عسلی گفتن : موافقی بریم؟

عسلی من ( فداششششششششششش بشممممممممم) گفت: من باید با خانومم مشورت کنممم.

آخ الهی که من فدات بشم جوجووووووو به خدا انگار دنیا رو بهم می دن وقتی اینطور مواقع با رفتارت بهم نشون می دی که واست مهمم .عاشقتم عزیز دلممممممممم.

بچه ها کلی مسخره بازی در آوردن و گفتن حالا تازه اولشه چند سال دیگه به طنین می گی :

طنین پاشو لباسارو جمع کن بریم شمال!!!!!

بچه ها یعنی واقعا اینطوری می شه؟ منکه باور نمی کنم و اصلا هم دلم نمی خواد اینطوری بشه..

مامان بابای عسلی هنوز که هنوزه بعد از سی سال انقده با هم عشقولانه انن.

منم دوست دارم همیشه با عسلیم همینجوری باشیم.

مطمئنم که می تونیممممممممممممم

 

 

اندر فواید حلقه ازدواج!!!!!!!!!!!!!!! -- دوست قدیمی...

 

سلامممممممممم

شطورین؟ دلم براتون تنگ شده بودااااااااا

دیروز بعد از ظهر قرار بود بریم خونه مامان بزرگم - جایی که من قبل از ازدواجم زندگی می کردم -(چون مامان بابا خارج از تهران هستن و من سر کار میرم قبل از ازدواج پیش مامان بزرگ بودم.)

خلاصه توی تاکسی نشسته بودم که یه آقای حدودا ۳۰ ساله اومد و بغل دستم نشست وقتی به مقصد رسیدم و خواستم پیاده بشم آقای بغل دستیم گفت : اااا حیف شد که ! خب پس منم پیاده می شم!!!! منم داشتم از ترس سکته می کردممممم.نمی دونم چرا همیشه فکر می کردم وقتی ازدواج کنم و این حلقه بره توی دستم دیگه کسی به خودش اجازه نمی ده مزاحمم بشه!!!!!!

خلاصه این آقای محترم؟! دنبال بنده می آمدند و تاکید می فرمودند که شما هم آهسته تر راه بروید تا من هم به شما برسم!!!!!!!!!!

منم مثل کسایی که برق گرفتشون تند تند راه می رفتم.

تا اینکه خودشو به من نزدیک کرد و گفت : می تونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟

منم با اخم و عصبانیت وافر گفتم: نخیرررررر

گفت : فکر نمی کردم انقدر بد اخلاق باشی .. من به خاطر تو پیاده شدم!!!!

گفتم : حالا می بینی که هستم دیر نشده می تونی برگردی

گفت: خیلی خوب می خوای من شمارمو می دم اگه خواستی تماس بگیر

منم جو گیر شدم  و در حالیکه حلقمو نشون می دادم گفتم اگه به این انگشتم نگاه کنین دیگه همچین حرفی نمی زنینننننننن

اونم نگاهی کرد و گفت اااا ببخشید ندیده بودم ....

 و رفتتتتتتت کلی حال کردم

.بعدش انقدر با خودم خندیدم.!!!!!!


دیروز بعد از ظهر رفته بودیم با عسلی قدم بزنیم مو بایلم زنگ خورد نه شماره ای افتاده بود نه اسمی فقط نوشته بود : کال ۱ ( call 1 ) تعجب کردم گوشی رو به عسلی نشون دادم و گفتم وا ! این چیه دیگه؟ گفت خب حالا بردار ببین کیه؟ منم برداشتم یه آقای جوونی بود گفتم الو اونم گفت الو چند بار این اتفاق تکرار شد و دیدم ظاهرا صدا نمی ره.از طرفی هم نشناختم که کیه واسه همین قطع کردم.

یه چند دقیقه ای گذشت...

 دوباره گوشیم زنگ خورد با همون وضعیت قبل (بدون اسم و شماره) ایندفعه عسلی گوشی رو برداشت و دیدم شروع کرد به صحبت البته اول نشناخته بود و بعد چند دقیقه آروم به من گفت که پویاستتتتتت.ای خداااااااااااااااااا. پویا دوست قدیمی من و عسلیه که از قبل از زمان آشنایی من و عسلی با هردومون دوست بود و حتی می تونم بگم توی صمیمی شدن من و عسلی بی تاثیر نبوده.اون کوشولو الان رفته استرالیا آخیییییییییییییی الهیییییییییییی.

باورتون نمی شه چون چند روز بود که من هی به عسلی می گفتم بریم یه کارت تلفن بخریم و به پویا زنگ بزنیم اونم هی می گفت باشه باشه ولی آخرم نخریدیم تا بالاخره بازم اون شرمنده مون کرد و زنگ زد.

آخ که من چقدر خوشحالم بابت داشتن همچین دوستای ناز و مهربونییییییی

خدایا شکرتتتتتتتتت

 

بازیییییییییییییییییییی

آخ جون بازییییییییییییییییییی

نارنجدونه جونمممممممممممم منو به یه بازی وبلاگی دعوت کرده.

شرایط بازی اینه:

- عبارت شش‌کلمه‌ای را در وبلاگ خود پست کنید (در صورت لزوم توضیح هم اضافه کنید)

2- به کسی که شما را دعوت کرده است، در این پست لینک بدهید

3- پنج وبلاگ دیگر را با لینک به بازی دعوت کنید.

4- به وبلاگ‌های دعوت‌شده اطلاع دهید و برای آنها دعوت‌نامه‌ای بفرستید.

 

  و اما عبارت مننننننننننننن:

 

     (عشق من)  من تو را آسان نیاوردم به دست.   

  البته با اندکی تقلب!

خب دوست جونایی که از طرف من دعوتن :

۱. الهه جونم

۲. بهار جونم

۳. دزی جونم

۴. الهه جون ( شماره ۲ )

۵. هانیه جونم