عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

شوهرم چشم خورد!

می گماااااااا

فک کنم شوهرم چشم خورد! آخه دیروز غذا درست نکرد!!!!! یعنی بنده با خاک یکسان شدم!

ولی بجاش بچم کلی کار کرد :

کولر درست کرد ( دوباره خراب شده بوووووووووووووووود)

پنکه خریدیم.....

اتو رو درست کرد!!!!! اتوی مسخره هنوز ۴ ماه نشده خراب شده عسلمم شدیدا اصرار داشت که خودش درستش کنه هی رفت آچار خرید که بتونه بازش کنه ولی نشد که نشد آخرم انقدر به من اصرار کرد تا راضی شدم پشت اتو رو بشکنه!!!!

ولی بازم نتونست درستش کنهههههههههههههه

دیگههههههه هندونه خرید!!!‌( دارم سعی می کنم غذا نپختنشو توجیح کنم!!!!!)

ولی قول داده امروز بپزه

 

راستی یک خاطره بسیار زیبا رو یادم رفت براتون تعریف کنم!!!!!

چند شب پیش خوابیده بودیم حدودا ساعتای ۲ نصف شب بود احساس کردم دستم خیلی می خاره بعد که یه خورده گذشت بیشتر احساس کردم یه چیزی داره روی دستم راه می رههههههه دستمو به شدت تکون دادم یه سوسککککککککککککک افتاد توی تختموننننننننننننن یه جیغ بلند زدم و مثل فنر از توی تخت پریدم بیرون و چراغو روشن کردم انقدر بد جیغ زدم که عسلم با وحشت از خواب پرید ( الهی بمیرم) بعدش مثل جن زده ها هی نگاه می کرد بالاخره سوسک رو کشتیم و دوباره رفتیم توی رختخواب .حالا مگه خوابمون می برد؟؟؟ تا ۲ ساعت هی توهم می زدیم و از تخت می پریدیم بیرون.Shark Island

تازه چند شب بعدش عسلی بهم می گه طنین من نایت میر ( night mare ) سوسک می بینم!!!!

اینم فقط به خاطر بهار جونمI Love You

از چهارشنبه تا شنبه

سلاااااامHello

بالاخره ما تشریف آوردیم!

سه شنبه قرار بود بعد از کار بریم خونه مامانینا چون من زودتر تعطیل می شم! قرار بود برم مترو تا عسلی بیاد ولی از اونجایی که من بسیار خر شانس ! می باشم و همیشه وقتی با عسلی قرار دارم یه اتفاقی میوفته ساعت ۲ برقا رفت و ساعت ۳ تعطیل شدیم! دیدم سخته بخوام ۲ ساعت توی ایستگاه مترو بشینم ( هر چند که در دوران دوستی در اینکار مهارت خاصی داشتم!) این بود که تصمیم گرفتم برم خونه مامان بزرگم تا کار عسلی تموم بشه و بعدش من برم مترو پیشش.توی کوچه خونه مامان بزرگم بودم که عسل زنگید و گفت کارش داره تموم می شه و کم کم راه میوفته ...گفتم من اینهمه راه اومدممممممممممممم.تقریبا نیم ساعتی خونه مامان بزرگم بودم که عسلی زنگید و گفت بیا مترو...Doggy

- ماه اول ازدواجمون مامان بزرگم می خواست برامون پنکه بخره ولی دیگه عسلی کولرو درست کرد و گفتیم پنکه لازم نداریم تا اینکه چند وقت پیش من به مامان گفتم که دیگه کولر جواب نمی ده و خونمون گرمه-

وقتی می خواستم راه بیوفتم مامان بزرگم ۸۰ تومن داد گفت برین پنکه بخرین. منم خوشحال رفتم مترو و به عسلی گفتم که مامانی ۸۰ تومن داده پنکه بخریم و عسلی بسیار ناراحت شد و گفت که با اینکار غرور من شکسته شده ما اگه بخوایم چیزی بخریم خودمون می تونیم بخریم و چرا مامانت به مامان بزرگ گفته که ما پنکه می خوایم و ... خلاصه تا خود ترمینال داشت در این مورد صحبت می کرد من به عسلی حق می دم چون مامان بعضی وقتا یه کارایی می کنه که فقط و فقط از سر دلسوزی و مهربونیه ولی واسه ما ناراحت کننده است خلاصه عسلی به من گفت که حتما باید با مامانت در اینمورد صحبت کنی و بگی که چرا اینطوری گفته؟ منم یه خورده بهم بر خورده بود و گفتم آره دیگه هر کاری که مامان من انجام می ده اشتباهه و . .. خلاصه عسلی گفت ما احترام پدر مادرامونو حفظ می کنیم ولی اگه کاری بکنن که ما ناراحت بشیم باید با احترام بهشون بگیم قرار نیست ما رفتار کسیو تحمل کنیم و گفت در مورد اون سری که مامانش مهمون دعوت کرده بود و من ناراحت شده بودم هم با مامانش صحبت کرده و ... خلاصه منم راضی شدم که با مامان صحبت کنم.

چون هیچ کادویی واسه بابا نخریده بودیم سر راه یک جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه .به محض اینکه رسیدیم و احوالپرسی کردیم من در مورد پول با مامان صحبت کردم - طوریکه بقیه نفهمن- و مامان گفت که مامان بزرگ خودش دوباره درباره پنکه پرسیده و من چیزی نگفتم.

اونجام همش یا داشتیم می خوردیم تا تلویزیون می دیدیم و ...

چهارشنبه شب برگشتیم تهران پنجشنبه عسلی تعطیل بود ولی من باید میومدم سر کار. عسلم پیشنهاد داد که پنجشنبه بیاد سر کارم و منم به شدت استقبال کردم چون چندین بار مدیرم گفته بود به همسرتون بگید بیان ما زیارتشون کنیم..

پنجشنبه حدودا ساعت ۱۱ بود عسلی اومد و کلی همه تحویلش گرفتن و تایید فرمودن که بسیار پسر خوبی هست ( خوب شد اینام گفتن و الا من چیکار می کردم؟)

ظهرم سوار اتوبوس شدیم که بریم خونه و توی ولیعصر من چشمم افتاد به کباب ترکی و شدیدا هوس کردم در نتیجه رفتیم نشاط کباب ترکی خوردیم بعدش رفتیم خونه و خوابیدیم وعسلم دپرس شده بود چون شدیدا حوصلش سر رفته بود- جنبه نداره یه روز تو خونه بمونه استراحت کنه!!!-

بعد از ظهر  رفتیم یه خورده قدم زدیم و اومدیم خونه تصمیم گرفتیم جمعه صبح دیگه تا ۹.۵ بیدار شیم .

جمعه ساعت ۹:۴۵ بیدار شدیم ( سحر خیز شدیماااااا) عسلم رفت نون تازه خرید ( الهی فداش بشمHeart Smile) منم املت درست کردم با کره و عسل و ... خلاصه تلافی ۶ روز هفته که صبحانه نمی خوریم و در آوردیم!

بعدش افتادیم به جون خونه و حسابی تمیز کاری کردیم کلی لباس و ملافه شستیم ( البته ماشین شست!) بعدش من ناهار پختم و ناهار خوردیم و یه کوچولو خوابیدیم . می خواستیم بریم سینما که فهمیدیم وفات حضرت زینبه و سینما تعطیل می باشد .شبم یه سر رفتیم خونه دو تا از دوستامون و ساعت ۱۲ اومدیم خونه...

داشتم لباسمو عوض می کردم عسلی گفت طنین پاهات چقدر چاقه باید لاغر شی. خیلی بهم بر خورد بهش گفتم تو همین یه ذره اعتماد به نفسی که دارمم داری ازم می گیری یا بهم می گی زشت شدی یا می گی چاقی و خلاصه همش ایراد می گیری.بعدش بچم کلی متحول شد و کلی بغلم کرد و معذرت خواست و گفت راست می گی این اخلاق من خیلی گنده و  قول می دم دیگه این حرفو نزنم ولی با هم تصمیم بگیریم ورزش کنیم تا هیکلامون خوب بشه.الهی فداش بشم بعدشم بهم گفت از این به بعد پنجشنبه و جمعه و شنبه من غذا می پزم.

پ ن : امروز قراره عسلم بره از منیریه راکت بدمینتون بخره تا شبا بریم بازی کنیم.

پ ن ۲ : من سوپ می خواااااااااااام اینجا شدیدا بوی سوپ میاد!

پ ن ۳ : تازشم من هنوز واسه عسلم کادوی روز مرد نخریدم ( این به اون در!)

پ ن ۴ : تازشم دوستم کف دست عسلی رو دید بعدش گفت که خیلی خیلی مهربونه و خیلی خیلی دوست داره و خط عشقش فقط یه دونه است.Flower

پا تختی و ...

سلام

کسی می دونه چرا من حس و حال آپ کردن ندارم؟

پریروز رفتیم پا تختی.البته پا تختی که چه عرض کنم ساعت ۹ شب رسیدیم خونه عروس داماد بدبخت! همه دیگه داشتن می رفتن! ما موندیم و خاله هام و دختر خاله هام.

خونشون خیلی ناناز بووووود.بزرگگگگگگگگگ( ندید بدید!)می شد توش فوتبال بازی کنی آشپزخونه خیلی ناناز و بزرگ با کاشی های نارنجی و کابینتهای سفید .انقدر کابینتاش زیاد بود که کلیشون خالی مونده بود .( اونوقت من انقدر کابینتام کمه که همه وسایلامو چپوندم اینور اونور!) یه لوستر فانتزی نارنجیم گذاشته بودن واسه آشپزخونه  از این لوسترایی که حالت گچی داره.( من عاشق این لوسترام اون موقع که می خواستیم لوستر بخریم هی به عسلی گفتم از اینا بخریم ولی اون قبول نکرد گفت اینا زود خاک می گیره بعد نمی شه بشوریش خراب می شه!)

پذیراییشونم همه چیز سیاه و سفید  بود . خیلی خیلی ناز بود.فرش سیاه و سفید  با مبلای سیاه و سفید  و پرده های سیاه و سفید  و حتی لوسترای سیاه و سفید  ( لوستراشون خیلی باحال بود انگار یه دایره رو گرفتن یه عالمه موهای فرفری سیاه و سفید  بهش وصل کردن!عسلی می گفت لوستراشون عین موهای انیشتینه!) خلاصه که خوشگل بود.

حالشونم همه چیزش نارنجی بود.از مبل گرفته تا فرش .

خونشون ۳ تا اتاق خواب داشت! اتاق خواب خودشون بنفش و صورتی بود.(رو تختی شون شبیه رو تختی ما بود.) یه اتاقم کرده بودن اتاق کامپیوتر و یکیم اتاق مهمون.

من خیلی ندید بدیدم؟؟؟؟؟؟؟؟ نخیرم خودتونین!خب خونه ما کوچیکه منم دلم خونه بزرگ خوشگل خواست!

شامم موندیم.نذاشتیم بد بختا یک روز با هم تنها باشن!

ساعت ۱ با آژانس رفتیم خونه.و نتیجه اینکه دیروزناهار نداشتیم!

در ضمن عسلی جان موبایل و کلیدشو جا گذاشت!

دیروز بعد از ظهر رفتم خونه  یه خورده جمع و جور کردم بعدش شیر کاکائو درست کردم خودم یه خوردشو خوردیم یه خورده هم بستنی ریختم توش که مثلا بشه میلک شیک کاکائویی ولی نشد!

بعدش نشستم پای فیلم مرد عنکبوتی وسطاش بود که عسلی اومد واسش شیر کاکائو آوردم گفت بستنی هم داره نه؟ گفتم آره!( فهمیدددددددددددد)

وسطای فیلم درست جای حساسش بود که برقا رفت. ای لعنت ....

داشتیم هلاک می شدیم از گرما من رفتم یه خورده دراز کشیدم بماند که توی ۴۰ دقیقه ای که خوابیدم حداقل ۳ بار از گرما بیدار شدم.عسلمم رفته بود پشت بوم کولرو سرویس کنه ( کولر فوق العاده قدیمیه و حداقل ۱۵ ساله که دست نخورده اول تابستون یه دور سرویسش کردیم ولی همش یه چیزیش خراب می شه...) کار عسلی که تموم شد دیگه برق اومده بود ولی یه دفعه پمپ کولر سوخت....... عسلی برد داد درستش کنن .من رفتم حموم....

پریروز ۳ تا مرغ پاک نشده از یه جا بهمون رسیده بود گفتم منکه پاک نمی کنم بدیم بیرون واسمون پاک کنن. دیروز عسلی اصرار داشت که این احساس بزرگ یعنی پاک کردن مرغو امتحان کنه. با چاقو وقیچی و ... افتاده بود به جون مرغ بدبخت!!! یه دونه شو پاک کرد.البته پاک که چه عرض کنم مرغ بد بخت شرحه شرحه شده بوووووووووود.Hanging

بعد رفت موتور کولرو گرفت و دوتایی رفتیم بالا درستش کرد.منم هی با چراق قوه شیطنت می کردم!

دختر خالم و شوهرش اومدن موبایل و کلید عسلی رو دادن...

پ ن : به عسلی می گم کی می شه ما هم بتونیم خونه اونجوری بخریم؟ می گه : یعنی انقدر بهت فشار اومده؟ منم خیلی دوست دارم خونه اونجوری داشته باشیم.می خریم حالا....

پ ن ۲ : خوبه حس و حال آپ کردن نداشتما...

پ ن ۳ : من خوشبختم خیلیم خوشبختم چون کنار عشقمم مهم نیست که خونمون کوچیکه مهم اینه که دلامون بزرگه .خدایا شکرت

بعدا نوشت : ما کار دوممونو تحویل دادیم ( همونی که مال داماد عمه عسلی بود.) چون واقعا خسته مون می کرد.گفتم بگم که لال از دنیا نرم!