عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

قالب بی تربیت

سلام دوستام 

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ( با فتحه بخونین!) چند وقته ننوشتمممممممممممممممممم!!!!!!!!!

همش تقصیره این قالب قبلی بود که منو جون به لب کرد.اعصابمو ریخته بود به هم.بی تربیته پررو!!!!!!!!!!! وب نازنینمو خراب کرده بود خر!

خب چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بووووووووووووووووود.

اصلا یادم رفته این چند روز چه اتفاقاتی افتاده! 

سه شنبه (واسه کاری )با عسلی رفته بودیم اداره ثبت  تا ظهر الاف کوچه و خیابون شدیم و آخرشم کارمون انجام نشد. 

واییییییییی خدایا فراموشی گرفتم! آهان یادم اومد : 

بعد از ظهر که داشتم می رفتم خونه سوار اتوبوس که شدم دیدم یه دختری دم در وایساده که قیافش فوق العاده آشناست! یه دفعه دیدم ااااااااااااااااااااااااااا ( ایندفعه با کسره بخونین!) دوست دوران راهنماییمه! ( سوم راهنماییو که تموم کردیم پدرش فوت کرد و اونام اومدن تهران) بهش گفتم : من شما رو می شناسم! اونم گفت : اا آره منم می شناسمت! خلاصه کلی با هم حرف زدیم .زبان می خوند دانشگاهشم ورامین بود.3 روز در هفته ام توی مدرسه پسرونه ( دبستان) معلم زبانه! حالا فک کن یه دختر آرومممممممممم و مظلوم معلم پسرای شر و شلوغه! 

خلاصه اون چند تا ایستگاه جلوتر از من پیاده شد و رفت. 

 

چهارشنبه صبح دوستم زنگید ( دوستای شمالیمون واسه کلاسا اومده بودن تهران)و گفت بیاین بعد از ظهر بریم سینما.ما هم چون خیلی وقت بود دلمون می خواست بریم فیلم دع*وت رو ببینیم گفتیم بریم .ولی اونا دع*وتو دیده بودن و پیشنهاد داد بریم کن*عان.با اینکه زیاد دلم نمی خواست ولی چون محمد*رضا فر*وتن بازی می کنه و من عاشقشممممممممممممم قبول کردیم. دوست جونم گفت شبم بیاین خونه ما به صرف خوراک لوبیا که من عاشقشم.منم اولش یه خورده من و من کردم و اونم گفت منکه می دونم آخرش میاین ما غذا می پزیم.

سریع زنگیدم و به عسلیم خبر دادم.قرار شد سانس 6.5 بریم سینما ای*ران. 

بعد از ظهر مونده بودم چیکار کنم؟ برم خونه ؟ یا بمونم سر کار مستقیم از سر کار برم؟به عسلی زنگیدم گفت برو خونه منم میام یه دوش می گیرم بعدش با هم می ریم. حالا عسلی تازه ساعت 5 از کار میاد بیرون! 

رسیدم خونه و نشستم منتظر تا عسلی بیاد.5.5 خونه بود.حالا آقا گیر داده پایینو تی بکشه! بابا عسلی بی خیال دیر شدهههههه.دیگه تا عسلی حاضر شد ساعت 6 بود!  

انقده حرص خوردم حرص خوردمممممممم که نگو.کلیم به جون عسلی غر زدم که این چه وضعشه؟ و اینم شد بیرون رفتن ؟ و ... خلاصهههههههههههه ساعت 7:15 ما رسیدیم دم سینما! هی فکر کردیم که بریم تو یا نه؟ گفتیم بی خیال می ریم تو. زنگیدیم یکی از بچه ها اومد دم در و بلیط آورد و رفتیم توی سینما.از راه دور با بر و بچز حال و احوال ردیم و ابراز احساسات نمودیم!Hello 

حالا وسطه فیلمه ما هم نمی دونیم چی به چیه؟ به دوستم که بغل دستمون بود گفتم جریانش چیه؟ اون بنده خداهم واسمون تعریف کرد و بعدش دیگه فیلمو دیدیم.به نظر من فیلمه بدی نبود.بازیگراشم قشنگ بازی می کردن.به خصوص فر*وتن که عشق منههههههههههههههههههه.(نگران نباشین عسلی با این موضوع کنار اومده!!!!) فیلم که تموم شد توی سینما ماچ و بوسه ای با دوستانمان راه انداختیم! بعدشم بقیه رفتن خونشون ما هم رفتیم خونه دوست جونامون.( یادتونه که همونا که مجیدیه بودن) توی راه یه دفعه یه لامپ توی ذهنم روشن شدو به عسلی گفتم عسلییییییییییییییییییییی زنگ بزنم بهار؟ اونم گفت بزننننننن.زنگیدم و بچم قرار شد بیاد همو ببینیم. 

نشسته بودیم که بهار زنگید و آدرس دادم ( اتفاقا خونه دوستم نزدیکه خونه بهار ایناست)اومد دم در و همو دیدیم و کلی حرفیدیم. هر چی اصرار کردم بیاد تو نیومد .بی تربیت!بهدشم شام خوردیم. یه عالمههههههههههههه. 

بچه ها یه فیلم داشتن به اسم lake house  اونو گذاشتنو دیدیم.وسطاش من داشتم می مردم از خواب.رفتم دستشویی و اومدم خواب از سرم پرید و تا آخرش دیدیم.فیلم قشنگی بود دوست داشتم. 

پنج شنبه از خونه دوست جونا اومدیم سر کار و قرار بود ظهر بریم کباب ترکی بخوریم ولی عسلی حالش زیاد خوب نبود و سرما خورده بود واسه همین گفتم نمی خواد می ریم خونه . 

ظهر سریع کباب ماهیتابه ای درست کردم و خوردیم.بعدشم خوابیدیم.( نمی دونم چرا پنجشنبه ها اینطوریه؟ کلی آدم دلشو صابون می زنه که بره یه استراحت توپ بکنه ولی نمی شه) تلفنو و زنگ در و ... اصلا خوابش مزه نداد! 

بلند شدم واسه عسلی سوپ شیر درست کردم .بعدم عسلی یه فیلم گذاشت دیدیم که اسمش یادم نیست ولی من زیاد خوشم نیومد! بعدشم سوپ شیر خوردیم و خوابیدیم.  

جمعه  بعد از کلی کش مکش با دوستامون که اونا بیان خونمون یا با هم بریم بیرون و... قرار شد اونا بیان خونمون.عسلی گفت من پیتزا درست می کنم. 

ساعت 1.5 بچه ها رفتن کلاس ولی من تنبلی کردم و نرفتم.( عسلیم صبحش کلاسشو پیچوند!)زنگیدم به مامان بزرگم و گفتیم بعد از ظهر میایم خونتون.اونم گفت واسه شام بیاین . 

بعدش ما هم تصمیم گرفتیم اصلا شب اونجا بمونیم!!! ( بی جنبه ایما!)  

ساعت 8.5 رسیدیم خونه مامان بزرگم و شبم اونجا بودیم. 

این بود انشای من!  

پ ن : من نمی دونستم مشکل وبم از قالبشه تازه به مدیرای بلاگ *اس*کای هم ایمیل زدم! صبح گفتم بزار قالبو عوض کنم شاید درست شه که خدارو شکر درست شد.

سلام دوستای خوبم 

جونم براتون بگه که: 

 

یکشنبه : 

طبق عادت قرار بود بریم خونه دوست جونامون ولی س اینا ( همون که کامپیوتر واسمون جمع کرد) زنگیدن و گفتن ما می خوایم بیایم خونتون می خواین بخواین نمی خواینم باید بخواین! ( آخه خیلی وقت بود می خواستن بیان خونمون هی جور نمی شد) واسه همین ما رضایت دادیم که بیان!!! به دوست جونا گفتیم امشب ما نمی تونیم بیایم.خلاصههههههه رفتم خونه سریع بساط قیمه رو راه انداختم.( اون سری که دختر داییمینا اومده بودن خونمون من قیمه پختم که خیلیم خوشمزه شده بود ولی اندازه اندازه در اومد این سریم ترسیدیم کم بشه یه عالمههههههه لپه با ۳ بسته گوشت!!! ریختم توش) داشتم گوشت و لپه رو سرخ می کردم که س اینا زنگیدن و گفتن ما الان ناهار خوردیم.یه وقت شام درست نکنیا! منم گفتم بی خود! من دارم شام می پزم دیر گفتین! 

خلاصه عسلی قرار بود یه عالمه خرید کنه ولی از اونجایی که با دوچرخه اومد چیزی نخریده بود و گفت الان می رم می خرم.یه ذره نشست پای کامپیوتر منم هی غر زدم که برو برو تا بالاخره رفت! 

نمی دونم تا حالا واستون پیش اومده یا نه؟ بعضی وقتا آدم میوفته رو دنده خرابکاری و هییییییی خرابکاری می شه. روغن می ریزی رو لباست. قاشق از دستت میوفته... خلاصه شست پات می ره تو چشت! یکشنبه هم از اون روزا بود که من شست پای راستم دقیقا رفته بود توی چشم سمت چپم! 

عسلی رفت خرید و اومد منم تند تند کارامو تموم کردم. 

بچه ها اومدن و واسمون یه دونه قهوه جوش؟ یا ساز؟؟ آوردنننن.( البته کادو از قبل تعیین شده بود!) کلی واسش از خودم ذوق در کردم. 

خلاصه نشستیم به حرف زدن و یه خورده از فیلم عروسیمونو دیدن و ... بعدشم شام آوردیم که یه عالمهههههههه خورشت شده بود.ولی خوشمزه شده بید! 

بهدشم بچه ها که رفتن عسلی جون جونم یه خورده از ظرفارو شستHeart Smile ولی قابلمه ها و ظرف گنده ها موند واسه فرداش. 

 

دو شنبه : 

بسیار خوابالو بلند شدم اومدم سر کار.واسه خودم خوشحال بودم که کاری نداریم و می رم خونه می خوابم.ولی مگه من طاقت میارم؟؟؟؟ تا رسیدم خونه پریدم تو آشپزخونه و ظرفارو شستم .بعدم گاز و تمیز کردم و یه چایی خوشگل دم کردم تا عسلی بیاد. 

عسلی که اومد من پای کامپیوتر بودم( خوبه حالا از صبح تا بعد از ظهر سر کار پشت کامپیوترماااااااااا) عسلیم اومد نشست ور دل من و داشتیم بازی می کردیم .(سارااااااااا مگه من تورو نبینم!!!) که موبایلم زنگ خورد.دیدیم دوست جونمونه ( همونا که خونشون نزدیک خونه ماست ) خواهش کرد واسشون لوله بخاری بخریم ( خودش دیر وقت می رسید خونه) عسلی گفت طنین پاشو یه ربعه می ریم بر می گردیم.خلاصههههههه رفتن همانا و تا ساعت ۱۲ شب موندن همانا!!!!!!!!!! 

پ ن ۱ : فیلم A walk to remember دیدیم.خیلی خیلی قشنگ بود.فوق العاده لطیف و پر از احساس. 

پ ن 2 : امروز خیلی سرم شلوغ بود.جانمان در آمد. 

پ ن 3 : این ماه مثلا میخواستیم 300 تومن پس نداز کنیم ولی انگار نمی شه.امروز دارم می رم 100 تومنشو از بانک بگیرم! 

پ ن 4 : تازگیا احساساتم متفاوت شده! مطمئنا قبلا اگه این فیلمو می دیدم از اول تا آخرش گریه می کردم.ولی دیشب حتی بغضم نکردم!

تعطیلات

سلام علیکم برو بچز جیگمل .حال و احوالتون چطوره؟ منکه خوفه خوفم .نه خسته ام.نه خوابم میاد ... ! 

پنج شنبه : 

 عسلی گفت بیا مستقیم از سر کار بریم بازار من می خوام جوراب بخرم! حالا با جیب خالی می خواستیم بریم بازار! عسلی ۲۰ تومن از دخل برداشته بودو پیش به سوی بازار!!!!عسلی جوراب خرید و منم هی ازین چیزای جیگولی دیده بودم و هوس کرده بودم بخرم! اولش نخریدم ولی بعدش دیدم نمی تونم ۵ جفت گوشواره جینگیلی مستون خریدم کلش شد ۷۰۰۰ تومن. 

ساعت ۴ رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و خوابیدیم تاااااااااااااا ۸ ! 

بعدشم نشستیم پای کامپیوتر تااااااااااااااااا ۱ ! بعدشم لالا !  

جمعه : 

 ساعت ۱۰ کوییز داشتم. ۹:۴۵ بلند شدم رفتم توی نت .کوییزش نیم ساعت وقت داشت.سریع عسلیو بیدار کردم اون واسم از روی کتاب می خوند و منم تایپ می کردم. Computer( حالا کی بورد خونه لیبلای فارسیش با خط قرمز نوشته شده یعنی اصلا معلوم نیست.جون آدم در میاد تا تایپ کنه.البته من تایپ فارسیمو مدیون وبلاگ نویسیمم ! :دی ) خلاصهههههههه توی نیم ساعت تونستم از ۵ تا سئوال ۳ تاشو جواب بدم. ولی بازم خوف بود. 

بهدشم تا صبحانه بخوریم ساعت شد ۱۲ . 

دوباره پای کامپیوتر!!!!!! 

ساعت ۴ ناهار!!!!!!!  

خواب....  

کامپیوتر!!!!!!! ۲ تا فیلم دیدیم یکیش sidney white  اون یکیشم  i am legend .هردوش قشنگ بود.ولی دومیش یه خورده ترسناک بود. حالا ساعت یک نصفه شب ما این فیلمو گذاشتیم ببینیم .من روی تخت دراز کشیده بودم و عسلیم نشسته بود روی صندلی پشت کامپیوتر.داشت خفنگ می شد که عسلی گفت طنین من می ترسم.گفتم بدو بیا پیشم عزیزمممممممممم.خلاصه عسلیم اومد روی تخت زیر پتو و دوتایی با هم ترسیدیم!!!! ولی فیلمه قشنگی بود دوست داشتم. 

 

شنبه : 

من ساعت 10 بلند شدم رفتم حموم و تااااااااا 11:15 هی عسلیو صدا کردم تا بالاخره بلند شد.عسلی یه خورده سرما خورده بود.منم هی لوسش کردم و واسش شیر گرم کردم ( البته خودمم بی نصیب نموندماااا) با تخم مرغ که مثلا می خواستم عسلی بشه ولی آب پز شده بود! 

بعد عسلی رفت نون بخره منم پای کامپیوتر و صفحه وب نارنجدونه رو باز کرده بودم که عسلی رسید.من رفتم سر وقت سوپم ( واسه ناهار سوپ رشته درست کرده بودم) عسلیم نشست پای کامپیوتر و کلی با وب نارنجدونه حال کرده بود.بعدم وب منو باز کرده بود و پست آخرمو خوند و کلی خندید! بعدش رسید به اون پست خفنگه ( همون که ناراحت بود) گفتم عسلیییییی اینو نخون.گفت باشه.ولی نظراتشو خوند و گفت همه که از تو طرفداری کردن گفتم نه عزیزمممممممم همه دوست جونام کلی راهنماییم کردن . 

بعدشم ناهار خوردیم و نونارو بسته بندی کردیم. 

بعد از ظهر قرار بود چندتا از بچه ها بیان خونمون ( همونایی که ما چند روز پیش رفتیم خونشون ) البته در اصل اول قرار بود با هم بریم سینما ولی بچه ها پیشنهاد دادن یه فیلم بگیریم خونه ببینیم و ماهم گفتیم بیاین خونه ما شامم دنگی.ولی اون می گفت شما بیاین اینجا! آخر عسلی یه چشمه از خشانتشو نشون داد و قرار شد اونا بیان! 

منکه خوابیدم عسلی کلی خونه رو جمع کرده بود.بعدم رفت یه عالمه چیپس و پفک خرید و اومد.بچه ها اومدن و فیلم body of lies  رو آورده بودن.یه خورده اولشو دیدیم خوشمون نیومد.زدیم جلو فقط جاهایی که گل*شی*فته بود و نگاه کردیم!! کلا 10 دقیقه ! بعدش ما پیشنهاد دادیم wall e  رو ببینیم .حالا جالب بود که من و عسلی بار سوممون بود که این کارتنو می دیدیم ولی اونا بار اولشون بود.ولی من و عسلی بیشتر ذوق می کردیم!( حالا نمی دونم ما زیادی با ذوقیم یا اونا زیادی بی ذوقن!!!!) بهدشم قرار بود پسرا برن شام بگیرن ولی عسلی حالش بد شد و باهاشون نرفت .بچه ها رفتن شام گرفتن و اومدن . شام خوردیم و ساعت 12 اونا رفتن و ما هم ساعت 1 خوابیدیم. 

پ ن 1 : این چند روز انقدر استراحت کردیم و خوابیدیم دیگه کف کردیم.واسه همین امروز خوشحالم که سر کارم! 

پ ن 2 : محض راحت شدن خیال عزیزان بگم که خاله پری اومد و رفت آسوده باشید!