عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

سفر نامه

سلام دوستای گلم  

 

* سه شنبه شب ساعت ۹ بالاخره بعد از کلی بریم نریم راه افتادیم سمت خونه مامانینا که فرداشم از اونجا بریم س م ن ا ن.اول رفتیم بنزین زدیم بعدم رفتیم زنجیر چرخ خریدیم... وای نمی دونین چه خبر بود.یعنی ما ساعت ِ ۹ از خونه راه افتادیم ساعت ِ ۱ نصفه شب رسیدیم خونه مامانینا! ( همیشه ۴۵ دقیقه طول می کشه این مسیرSurprise) جاده یخ زده بود خفن!Tornado یه جا هم ماشینمون گیر کرده بود حرکت نمی کرد و در اون لحظه بود که به ضرب المثل با مسمای ؟ مثل خ ر توی گل گیر کردن پی بردیم!!!! ولی اونم واسه خودش صفایی داشتا! ما هم که خوشحال! خب اولین سفری بود که ماشین کوشولومون داشتیم می رفتیم دیگهههههه.واسه خودمون رادیو گوش می دادیم و حال می کردیم! شب ساعت ۱ زسیدیم خونه مامانینا بیچاره مامان بیدار مونده بود غذارم گذاشته بود روی بخاری تا ما برسیم. ما هم شام خوردیم و خوابیدیم. ( توی راه مامان ِ عسلی زنگید و گفت از اون راه نیاید و خطرناکه و ... ما هم گفتیم باشه فردا بر می گردیم از جنوب ِ تهران میایم )

 

* چهار شنبه صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم . صبحانه خوردیم و یه خورده ول گشتیم عسلی گفت طنین بیا از همین جاده فی روز کوه بریم من این جاده رو خیلی دوست دارم.بعد زنگید به مامانش و گفت ما از همین جاده میایم اونام کلی سفارشای ایمنی کردن و ... عسلی رفت ماشینو شست خوشگلش کرد .بعدم مامان واسمون کتلت و کلی خوراکی گذاشت و لباس گرم و اینا که توی راه یخ نزنیم! زدیم به جادههههههه.وای خدا چقدر این جاده قشنگه.کوهاش که شبیه اون بستنی قیفیای قدیمی بود.یادتونه؟ اونایی که ۶ تا توی یک کارتون بوداااااااااا وای که من عاشق اونا بودم! عسلیم همش می گفت وای طنیننننننن اینجارو ببین چقدر قشنگههههه منم هی قربون صدقش می رفتم با این حس زیبا شناسش! اون آخرا خیلی سرد شده بود و بخاریه داغون ماشین دیگه جواب نمی داد. به قول عسلی داغان شدیم پسر!!!!!! ( با لهجه شمالی بخونین ! )  ساعت ۴ رسیدیم خونه خاله اینا و شبم حنا بندون بود.من همون بلوز دامن که تفلد عقشم پوشیده بودم و پوشیدم و رفتیم . همه یه جوری نیگام می کردن خب می خواستن ببینن عروس آقای ر کیه؟! وایییی نمی دونین چه فامیلای عجیب غریبی بودن . یه صحنه فامیلای عروس داماد با هم کل انداختن و فامیلای عروس عروسو گذاشتن روی شونشون .فامیلای دامادم جو زده شدن و رگ غیرتشون زد بالا دامادو هی می نداختن بالا می رفت توی سقف و بر می گشت!!!! منم بسیار بسیار متعجب نگاه می کردم! عسلی می گفت فامیلای عروس اگه عاقل باشن فردا نمیان سر ِ عقد! 

 

* پنج شنبه صبح ساعت ۹.۵ بیدار شدیم و طبق معمول خونه خاله اینا یه صبحانه مفصلللللل خوردیم. قرار بود برادر شوهری اینا صبح برسن که فهمیدیم رفتن خونه عمه عسلی. موبایلمو که روشن کردم ریمایندر تولد جاریمو دیدم و گفتم راستی عسلی امروز تولد ن هست.تصمیم گرفتیم کیک بخریم و ببریم خونه عمه.خاله که فهمید گفت بزارین بعد از ظهر که مامانینام میان کیک بگیریم و اونام بیا اینجا.خلاصه ظهرم دوباره خونه مامان داماد دعوت بودیم. ( من هنوز تو کفم که اینا چه جونی داشتن اینهمه مهمون و غذا می دادن ) قرار شد ما بریم خونه عمه و خاله اینا هر وقت خواستن برن به ما بزنگن که ما هم بریم. رفتیم خونه عمه و با برادر شوری اینا دیدنی کردیم .کلی دلمون واسشون تنگ شده بود.بعدشم قرارشد  بعد از ظهر بریم دنبالشونو ببریمشون خونه خاله. و اما از مهمونیه ظهر بگم که خیلییییییییی خنده بازار بود.داماده بدبختو از حموم آورده بودن و می خواستن با مراسمی خوشحال! لباسه دامادیشو تنش کنن!!!! حالا خوبه بدبخت ش ر ت و پیرهن زیرشو پوشیده بودااااااااااااااا. بعدشم هی شعر می خوندن اسم دوماد ... لختش قشنگه! وای خدا چقدر خندیدیم و من بازهم با تعجب به مراسم نگاه می کردم... بعد از ناهار رفتیم خونه خاله و ۱ ساعتی خوابیدیم  بعدش دایی اینا و مامانینا اومدن و عسلی رفت دنبال جاری اینا ولی انقدر دیر شد که یه تولد خیلی خیلی لوس با خوردن شیرینیه تر و چایی برگزار شد! منکه حاضر شدم از در اومدم بیرون یه دفعه بابا گفت وای این خانوم کیه؟ ... رفتیم عروسسیییییی . یه عالمه با جاری جونم و عسلی و برادر شوهری رقصیدیم و حالشو بردیم .عسلیم که هی گم می شد و می دیدیم باز یه آشنا پیدا کرده و داره باهاش حرف می زنه! بعد از عروسیم اومدیم خونه خاله اینا و یه عالمه مسخره بازی در آوردیم و با دوربین دایی عکس گرفتیم . ( دایی دوربینو می زاشت روی اتومات که ۵ تا عکس پشتِ سر ِ هم می گیره ما هم هی ژستای مسخره می گرفتیم و عکس می گرفتیم خیلی خنده دار بود )شبم وسایلامونو جمع کردیم و همگی رفتیم خونه عمه . 

 

* جمعه صبح باز یه صبحانه توپس خوردیم  می خواستیم با بچه ها بریم س ن گ س ر ( محل تولد بابا اینا ) که انقدر طول دادیم و دیر شد که عمه ناهارو آورد ووووووووی چقدر ناهارش خوشمزه بود جای همتون خالییییییییی. مممممممم فسنجون ( که من زیاد دوست ندارم ولی انقدر خوشمزه بود که آدم انگشتاشم می خوردمگه نمی بینین من دارم با پاهام تایپ می کنم؟! ) و کرفس و ... خلاصههههه بعد از ظهر من و عسلی و برادر شوهری و جاری جونی با یکی از بچه ها رفتیم س ن گ س ر و جالب بود که اونجا داشت برف ِ شدید میومد اونوقت س م ن ا ن خشک ِخشک بود! یه خورده چرخیدیم و بعدشم برگشتیم خونه عمه.ساعت ۶ هم پیش به سوی تهران.دوست ِ عسلیم تهران کار داشت باهامون اومد.توی راهم انقدر حرف زد که مخمون تعطیل شد! البته منکه هی خودمو می زدم به خواب که مجبور نباشم حرفاشو گوش بدم! خدا رو شکر جاده خوب بود نه زیاد شلوغ بود نه یخبندون .ساعت ۹ رسیدیم تهران و دوست ِ عسلی رفت خونه دوستش ما هم رفتیم خونه مامان بزرگم . ( مامان بزرگم به قول عسلی رفته بود به پیشواز شب یلدا و به ما گفته بود جمعه بریم خونشون ) یه خورده هم اونجا بودیم و بعدشم رفتیم خونه . ( مامانینا موندن که برن پا تختی و گفتن بعدا میایم تهران )

 

* شنبه طنین بد بخت از صبح داشت جون می کند! یه عالمه کار داشتم  و پدرم در اومد هی یه خورده تایپ می کردم ذخیره می کردم  دوباره می بستم ... خلاصه که بساطی داشتمااااا.بعد از ظهرم رفتم خونه ( قرار بود اگه مامان بابای عسلی بیان تهران ما جایی نریم ولی اونا گفتن معلوم نیست کی بیایم ما هم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابابزرگم - همه فامیل اونجا بودن - ) یه خورده خوابیدیم و بعدم حاضر شدیم بریم خونه بابا بزرگم که یه عالمه تو ترافیک موندیم و ساعت ۹ رسیدیم اونجا. بابا بزرگم عصبانی شده بود ( که دیر کردیم ) می گفت دیگه نمیومدید ! خلاصه دیشبم خوش گذشت خداروشکر عسلی یه عالمه با پسر داییم بلوتوث بازی کرد ( اونم ان ۸۱ داره ) منم هی دلم از اون تما و بازیا می خواست و غصه خوردم! عسلی می گفت طنین فردا می رم یه قابه مشکی واسه گوشیت می خرم اونو من بر می دارم گوشی من ماله تو .منم گفتم اصلا حرفشو نزن... Heart Smileشبم ساعت ۱.۵ خوابیدیم و الانم که خودتون می دونین دیگه ... ( خوابممممممم میاددددددددددد

 

پ ن ۱ : با پسر خاله عسلی حرف زدیم الهی بمیرم بچه اونجا تنهاست !!!!!!! خیلی دلتنگی می کرد. 

 پ ن ۲ : ۲۹ آذر سالگرد نامزدیه من و عسلی بود وایییی اصلا باورمون نمی شد به این سرعت گذشته باشه.۱ سال شد؟! عسلی می گفت طنین این یعنی به همین اندازه وقت کم داریم واسه با هم بودن... 

 پ ن ۳ : یلداتون با یک روز تاخیر مبارک. 

پ ن ۴ : ببخشید که خیلی پستم خوشگل نشد خودمم زیاد دوسش ندارم! 

پ ن ۵ : راستییییییییییییی ۲ روز مونده هااااااااااااا. 

پ ن ۶ : اون امتحانه بود م ب ا ن ی س ی ا ست .یادتونه؟ میان ترم شدم ۹ از ۲۵! Capricorn

پ ن  ۷ : سرده خداااااااااااااااااااا.

 

نمی دونم دیگههههه گیر نده

سلاممممممممم دوستای خودم .حالتون چطوره؟ با سرما چه می کنین دوست جونا؟‌ - مثلا خواستم ادای این مجریای بی مزه برنامه کودکو در بیارم! -هه هه هه  

 

خب راستش خیلی خبر ِ خاصی نیست ولی با توجه به تهدیدای بهار جان آپ می کنیییم!  - بهااااااااااااار خاک تو سر ِت!!!!- 

 

* پریروز چندتا از دوستامون خونمون بودن بعد عکس ِ بزرگ ِ عروسی ِ ما رو روی دیوار ِ اتاق خواب دیدن به من می گن طنیننننن عسلی رو بهت قالب کردناااااااااااااااااا.توی عروسی بزک دوزکش کرده بودن!!!! منم مرده بودم از خنده.عسلی هم در دفاع از خودش گفت : اِ خب طنین که بیشتر بزک دوزک شدهههههههه.و دوستان ِ فداکار ِ بنده نیز فرمودند نخیرمممم طنین الانم خیلیم خوشگله!  

 

* دو سه روزی بود عسلی حلقه اشو گم کرده بود و خیلی ناراحت بود و البته من بیشتر ناراحت بودم چون چندین بار بهش گفته بودم عسلی حلقه تو درنیار گم می شه هاااااااا.ولی اون گوش نداده بود.خلاصه هر چی می گشت پیداش نمی کرد دیشب دیگه نا امید شده بودیم.گفتم شاید تعوی کوله پشتی که برده بودیم کرج گذاشتی بوجی.گفت نه بابا اونجا واسه چی؟ ولی همینجوری رفت اونو گشت و یه دفعه دید توی جیب بغل کوله پشتیه!!!!!!! انقدر خوشحال شده بود هی بالا پائین می پرید و می گفت طنینننننننن دوست دارم! بهدشم قول داد که دیگه هیچوقت حلقه شو از دستش در نیاره. 

 

* دیشب عسلی زنگید به مامانیش تا ببینه پنج شنبه میان عروسی یا نه؟ بعد زد روی اسپیکر که منم بشنوم.حدود ۱۰ دقیقه حرفیدن ولی اصلا مادر شوهری حال ِ منو نپرسید.تازشم همه افعالشو تکی به کار می برد.مثلا می گفت : اگه قرار باشه بری کرج بعد کارت چی می شه؟ منو می گی انقدر دپرس شدم.بعدش که عسلی قطع کرد بهش گفتم بوجیییییییی من الان ناراحتم و می خوام یه عالمه غُر بزنم! بوجی نازمم خندید و گفت بزن عزیزم.گفتم مامانت اصلا حال ِ منو نپرسید تازشم اونجوری گفت صبر کن بزار ن - جاری بزرگم - رو ببینم - اونام میان س م ن ا ن عروسی - یه عالمهههههههههه با هم غیبت مامانتو می کنیم....عسلیم می خندید... و حتما با خودش فکر می کرد که چه زنِ دیوانه ای داره!!! البته عسلی کلی تاکید کرد که خودشم تعجب کرده که مامانش حال منو نپرسیده چون همیشه می پرسیده.

 

* تصمیم گرفتم همون لباسی که واسه عروسیه برادر شوهری پوشیدم رو بپوشم.یه پیرهنه بلنده زرشکیه که روش کار شده است - یعنی خود پارچه اش کار شده است - موهامم دلم می خواست فر کنم ولی فکر کنم جور نشه برم آرایشگاه و  خودم سشوار بکشم. 

 

*آخخخخخخ چه حالی می ده ۳ روز تعطیلییییییی.- ولی خونه خاله دیگه بدون پسر خاله عسلی صفایی نداره- 

 

* دوستای گلم ممنون که انقدر نسبت به من لطف دارین.دوستون دارمممممممممم. 

 

* مامانینا بعد ِ عروسی دوباره میان تهران . آخه ۶ دی بلیط دارن می خوان برن پیش برادر شوهری وسطیه. همونا که ه ن د هستن. 

 

* تازگیا خیلی تنبل شدم اصلا حوصله آشپزی ندارم.بمیرم برای عسلی... 

 

* دوستان مارک یخچال و لباسشویی من سامسونگه 

 

* اون قالیچه هم زن عموم کادو داده بود بهمون ولی تا اونجاییکه یادمه همین حول و حوش ۳۰ اینا بود.ما از سهر  *وردی خریدیم. 

 

* چند شب پیش یه خواب ِ خیلی وحشتناک دیدم.خواب دیدم خواهرم فوت کردهههه.توی خواب انقدر گریه کردم که با گریه از خواب پریدم.بعد عسلی رو صدا کردم می گم عسلیییی خواب ِ بد دیدم.عسلیم گفت قربونت بشم.بعد روشو کرد اونطرف خوابید!!!!!!!!! منو می گی افسردههههههه.دوباره ۵ دقیقه بعد صداش کردم می گم بوجیییییی می خوام بیام تو بغلت .عسلیم تازه بیدار شد و من خودمو به زور جا کردم تو بغلش! بعدشم گفتم این خوابو دیدم عسلیم کلی دلداریم داد.ولی خیلی خوابه وحشتناکی بود تا چند روز ناراحت بودم. صبحش که واسش تعریف کردم اصلا یادش نبود ! 

 

* می گمااااااا خوبه حرفی نداشتم!!!!!!!!!  

 

* تعطیلاته خوبی داشته باشین عخشای من.

بزک زنگوله پا با عکس آمد!!!!

سلام سلام آی دوست جونا 

منم منم بزک زنگوله پا اومدم پیش شما!!!!!!!!! 

حال می کنین این حس شاعرانه بنده رو؟!!! 

 

* دیروز بنده یک عدد طنین بانوی اخمالو بودم که قرصاشو نشسته خورده بود و  خیلی لوس شده بود.و بهمین دلیل پیشنهاد بوجی را مبنی بر رفتن به پارک ملت و دیدن آب نمای رقصان - که به قول بهار از دهن افتاد بابا! - رد نمود!  

 

* دیروز بوجی سر ِ کار نرفت. یعنی سر ِ کار رفتاااااااا.ولی سر ِ کار ِ اصلیش نرفت.آخه چند وقتیه عسلی تصمیم گرفته کارشو عوض کنه.می گه حسابداری جوابگوی ما نخواهد بود در آینده.راستم می گه بالاخره تا ۳ سال دیگه ما می خوایم بچه دار بشیم و  مسلما من دیگه سر ِ کار نمی رم.واسه همین حقوق عسلی باید اونقدر باشه که بتونیم بدون کار کردن ِ من جوابگوی خرج و مخارج ِ سنگین ِبچه و اینا باشیم دیگه!!!!! خلاصه در همین راستا دیروز عسلی رفته بود برای ویزیت ِ لوازم بهداشتی صحبت کنه و قرار شده که اینکارم فعلا داشته باشه تا ببینیم چی می شه؟ 

 

* اونروز صحبت سر ِ این بود که ما اون درسی که دوست داشتیم و نخوندیم و اینا .بعد من به عسلی می گم عسلی من روانشناسی دوست دارم تو چه درسی دوست داری؟برگشته می گه من پول دوست دارم!! و در این لحظه بود که من از عسلی نا امید شدم! 

 

*پنج شنبه که رفتیم دیدن پسر خاله عسلی - خونه عمه پسر خاله عسلی - ووووووووی نمی دونین چه خونه ای بود.انقذه خارجی بود که نگوووووووو.یه خونه بود که ۴ واحد بود.ولی همه ۴ واحد برای یک نفر بود.مثلا یه واحد اتاق خوابا! یه واحد دسشویی حموم ! ( حالا ایناشو من دارم از خودم می گما! ) خلاصه بهدششش طبقه همکف سوار آسانسور می شدی طبقه اول وسط پذیرایی در میومدی!!!!!!!خیلی خارجی بوداااااااااااااا  

 

* اون کاری که گفته بودم عسلی مراکز یوگا نیاز داره مربوط می شه به ویزیت چراغ خواب و شمعدونای نمکی . یعنی از جنس بلور نمکه.خیلی چیزای خوشگولیه. 

 

* بچه هاااااااااا من با کلی ذوق و شوق اون آدرس ایمیلو ساختم آما هیشکی واسه من ایمیل نفرستادونده! هیشکی منو دوست نداره؟!  Begging

 

* دوست عزیزی که دیروز واسه من کامنت گذاشته بود من دوباره اعلام می کنم که متاسفانه نشناختمش ولی از دیروز این کِ ر م ِ منو ول نمی کنه که این دوست عزیز کی بیده؟! دوست جون منو دریاب! 

 

* ما پنج شنبه علوسی دعوت شدیممممممم.س م ن ا ن! حالا عروسیه کیه؟ ممممممم عروسیه پسر خاله ی شوهر خاله ی عسلی! فک کن!!!!! بهدشم من نمی دونم چی بپوشم . اون پیرهن مشکیه چون بندیه نمی خوام بپوشم.حالا موندم چه کنم...

  

و اما.... عکس : 

 

روسری   ---  یخچال  ---- لباسشویی --- علوسک جیگولی من  ---رژ گونه ای که جمعه خریدم   --- قالیچه جینگولیمون !  --- اینم منم با موهای مثلا فر!