عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

خدا مرگم دارم ار غافله عقب می مونم!

سلام دوستای ماه و مهربونممممممممم

چند روزه احساس می کنم حضورم کمرنگ شده. الان داشتم وباتونو می خوندم دلم پر پر زد!!!!

گفتم بیام آپ کنم از غافله عقب نمونم!  

* الهی من قربون اون استاده خ ر مون بشم ! – حال می کنین پارادوکسو ؟! – اون تکلیفه بود که من کلی به خاطرش عجز و لابه کردم. یادتونه؟ مدتش تمدید شد.اونم 1 ماه و نیمممممممممممم.تا 5 اسفند وقت داده حالا وقتشه که بیام یه ماچ از لپت بکنم استاد گوگولی مگولی!- جو گیر می شویممممممممممم – 

 

* آقا خب ما چیکار کنیم ؟ دست روزگار مارو همراهی نمی کنه دیگهههههه.خدا جون تو که خودت می دونی دزش بالاست ! پس چرا همکاری نمی کنی؟!!!! دیشب بعد از یک قرن و نیم تصمیم گرفتیم بریم یه سری به مامان بزرگ جاریم بزنیم و مجله هاشم بدیم.ولی خونه نبودن ! –کسی  دماغ سوخته می خواد ؟ -Hanging 

 

* از وقتی ازدواج کردم داییام نیومدن خونمون . – نمی دونم تعریف کردم یا نه ؟ شب یلدا ما رو با خاک یکسان کردن انقدر که متلک انداختن !- مامانم هی می گه بابا یه بار دعوتشون کن قال قضیه رو بکن دیگه. منم که تنبل.- حالا خوبه مامان بیچاره ام همه کارارو می کنه - البته راستشو بخواین تنبلی نیست هر کی ندونه شما سوء سابقه منو توی مهمون داری می دونین ! ولی زیاد باهاشون احساس راحتی نمی کنم و دلیل اصلیش همینه.خلاصه طنین بانو به همراه مامانش دیشب تصمیم گرقتن که دایی ها رو واسه جمعه دعوت کنن .ولی بلافاصله طنین بانو پشیمون شد و به مامانش گفت که ای مادرررررررررر دست نگه دار که دخترت حال ندارد! باشد برای 11 بهمن! – 4 بهمن مامان بابای عسلی از ه ن د میان – مامان بیچاره هم گفت باشد ای دختر تنبل! ولی وقتی عسلی به منزل آمد گفت نهههههههه 11 بهمن نزدیک امتحاناتمان است همین هفته بیایند! خلاصه پس از کش و قوس فراوان راضی شدیم که برای همین هفته دعوتشان کنیم ولی زندایی جان فرمودند که ما این هفته مهمان داریم و نمی توانیم بیاییم و بنده بسییییییییییی مشعوف گشتممممممم.

* یک هفته ایست که  هوس کباب ترکی به سرمان زده است اما دریغ از یک پایه! که ما را همراهی نماید! به جای کباب ترکی دیشب یک ظرف سیب زمینی از نشاط خریدیم و خودمان را شرمنده کردیم. 

 

* نمی دونم چرا تازگیا انقدر سر کار سرم شلوغ می شه.؟در حدی که آخر وقت تصمیم می گیرم که استعفا بدم! ولی بعدش پشیمون می شم!

* آقا من نمی خوام شوهرم آدم کاری ای باشه عیبی داره؟  ای بابا هرچی بهش می گم بیا بشین ور دل من گوش نمی ده که هی می ره سر کار.خب نتیجه اش همین می شه دیگه هنوز نیومده خونه زنشم کم کم داره معتاد می شه. 

 

*دیشب به مامانینا می گم موقع هایی که عسلی خونه نیست من با عکسش حرف می زنم و قربون صدقش می رم – اون عکس عروسیمون که بزرگ کردیم – عسلی می گه بیا زنمونم توهم می زنه! منم امروز با عکسش قهر کردم اصلنشم باهاش حرف نزدم!  

 

‌* جون جوننننننننننن با زبون خوش میای یا ... ؟  

 

* چه باحاله

پوست می اندازیمممممم

به به طنین خانووووووووووم ترکوندهههههههههههههه  

بالاخره قالبمان را عوض نمودیممممم.باشد که مقبول افتد! 

 

* شرکت ما طلسم شده! همه رفتن بیمارستان ! یکی خودش مریضه .یکی خانومش مریضه .یکیم عروسش زایمان کرده! نمی دونیم خوشحال باشیم یا ناراحت؟! بهر حال ما الان خوشحالیم چون یکی از همکارا بابا بزرگ شده و بهمون شیرینی داد و ما هم حالشو بردیم. 

 

* من ِ بدبخت یه تکلیف دارم - مربوط می شه به همون درس ِ ... س ی ا س ت که می خوام سر به تنش نباشه ! - باید یه کتابو خاصه کنم ! و تحویل استاد گرامییییی ِ عزیز ِ ناز ِ مهربونم بدم.حالا بعد از ۲ ماه بنده تازه افتادم دنبال کتاب. خب اینا همه به خاطر اینه که دُز یه چیزیم بالاست دیگه! بعدش فقط من موندم که چرا دُزش انقدر زیادی بالاست یعنی کم کم دارم به سلامتی خودم شک می کنم!!!!!!! دیروز توی اینترنت افتادم دنبال پیدا کردن ِ کتاب! تازه می خواستم کتابو اینترنتی بخرم که دیدم ۳ روز طول می کشه و نمی شه و گرنه حتما اینکارو می کردم! آخه واقعا ستمه سه ساعت توی صف وایسی سوار اتوبوس بشی بعد دوباره ایستگاه ان قل اب که مثل جولانگاه ِ مرگ می مونه ! در طی یک عملیات انتحاری پیاده شی و بعد دوباره مجبور باشی سوار شی! آخه این انصافه ؟ خلاصه دیروز مجبور شدم عملیات انتحاریمو انجام بدم.حالا خوبه کتابش کمیاب نبود سومین مغازه پیداش کردم و خریدم. کی می خواد اینو بخونه و خلاصه اش کنه؟ خدا عالمه!

 

* دیروز به دوستامون زنگیدیم و گفتیم ما نمیایم خونتون چون تکلیف داریم و میخوایم درس بخونیم. - بالاخره داریم لحظات پایانی ترمو می گذرونیم و تازه داریم به صرافت میوفتیم! - خلاصه نشستیم چایی خوردیم .بعد مسابقه ۱۰۱ دیدیم. بعد غذا پختیم و در انتها من ۱۵ صفحه از اون کتاب کذایی رو خوندم و عسلیم  تحقیقشو آماده کرد و داد به من واسش تایپ کنم.خوب شد نرفتیم خونه دوستاموناااااااا و گرنه کی اینهمه درس می خوند؟! 

 

* روزی که مامان بابای عسلی می خواستن برن دو تا مجله دادن به ما گفتن اینا رو بدین به خانوم میم. - مامان بزرگ جاریم - ما هنوز مجله ها رو ندادیم !  ۱۰ روز دیگه مامانینا میان! و ما سعی می کنیم زیاد بهشون زنگ نزنیم که یه وقت نپرسن به آقا و خانوم میم سر زدین یا نه؟ بازم قضیه همون دُز بالا و این حرفاست ! 

 

* امروز من چرا انقدر گند ِ دماغ و خر بودم؟ اینکه دیگه ربطی به دُز بالا نداره احیانا؟ نمی دونم والاه.خدا می دونه! 

 

* قالبم مبارکککککککک

من چه سبزم امروز

سلام سلام آی دوست جوناااااا  Flower

چطورین جیگرا؟ حسابی دلم واستون تنگیده بودددددددددددددد.یه عالمههههههههههههههه.  

¤ آخ که این روز شنبه چه ضد حالیههههههه.ازش متنفرمممم.اَه اَه اَه.آخه اول هفته ام شد روز؟ بعد از دو روز تعطیلی باید خوابالو خوابالو بلند شی بیای سر ِ کار! حالا اگه این دو روز تعطیلی بشه ۴ روز که دیگه واویلاست! ماماااااااااااان من تعطیلی می خواممممم. 

 

 

¤ قرار بود دوشنبه شب حرکت کنیم به سمت اراک.بعد از ظهر رفتم خونه و ساکمو بستم.نمی دونم چه مرگم بود؟ عصبی و ناراحت بودم.بابا زنگ زد و گفت ما میایم خونه میم اینا ( دختر خالم )شمام بیاین اونجا ماشینتونو بزارین توی پارکینگ اونا و با ماشین ما بریم. بماند که در آخرین لحظات ما وسوسه شده بودیم که با ماشین خودمون بریم و بابا رایمونو زد.ما هم قبول کردیم.زنگ زدم به عسلی و اونم گفت برو استراحت کن تا من بیام.منم تلفنو کشیدم و موبایلمم سایلنت کردم و دراز کشیدم روی تخت تا عسلی اومد.ساکشو بستو و راه افتادیم.رفتیم خونه دختر خالم مامانینا هنوز نیومده بودن.نیم ساعت طول کشید تا مامانینا رسیدن و سریع راه افتادیم.توی ماشین بابا من و عسلی بودیم با مامان و خواهرم.توی ماشین میم اینام که میم و شوهرش با مامانش و خواهرش ( که می شن خاله و دختر خالم ).حالا ماشین اونا ۴۰۵ و ماشین ما پیکان! بابا جانم فرمودن که از ۹۰ تا بیشتر نمی ریم چون واسه ماشین ضرر داره! و من و عسلی مطمئن شدیم که وقتی به مقصد برسیم شین ( شوهر دختر خالم ) تبدیل به کف شده! خلاصه چون جاده ق م شلوغ بود از جاده سا وه رفتیم و خیلی جاده خوب و خلوتی بود.فقط بدیش این بود که یه عالمههههههه عوارضی داشت.( حداقل ۴ تا عوارضی!) ساعت ۱ رسیدیم خونه خاله بابام و حالا تازه نشستیم به چای خوردن و حرف زدن و ... . ساعت ۳.۵ خوابیدیم! من و عسلی و دختر خالم و شوهرش با اون یکی ختر خالم توی پذیرایی خوابیدیم و بقیه ام هر کسی یه وری! خوابید.

 

¤ سه شنبه صبح ساعت ۱۰.۵ با سر و صدای بقیه بیدار شدیم و صبحانه خوردیم.و نشستیم پای فیلم دیدن وا کن ش پ ن جم .فیلم قشنگی بود.دوست داشتم.بماند که وسطش یه بار رفتیم ناهار خوردیم و دوباره نشستیم سرش و آخراشم کچلمون کردن انقدر که گفتن پاشین پاشین می خوایم بریم بیرون.یعنی با خون دل ما این فیلمو دیدیم! بعد از فیلم حاضر شدیم و رفتیم یه جا به اسم سر اب عب اس آب اد.( یه جاییه که آب فوق العاده خوبی داره.قبلا کاملا بکر بود ولی الان ساختنش و حالت گردشگاه پیدا کرده.شوهر دختر خالمم که هی می گفت سر آسیاب! دختر خالم می گفت بابا جانننن سر آسیاب توی کرجه این سر اب عب ا س آباده ... ) حالا سرددددددد.یه خورده نشستیم و نون پنیر سبزی خوردیم که خیلی چسبید.همه رفته بودن بالا و من یه خورده با پسر خالم ( همون که مثل داداشم می مونه ) صحبت کردم و گفت که پنج شنبه قرار برن کا شان ( این پسر خالم یه دختری رو دوست داره و پنج شنبه قرار بود برن تا خانواده ها همو ببینن ) انقدر خوشحال شدم که هونجا یه بوس گنده از لپش کردم! ( الهی قربون عسلی نازم بشم که انقدر با جنبه و نانازه ) بعد از اونجا رفتیم ش ا ز ن د . ( جائیکه پدر بزرگ بابام زندگی می کرده و مامان بزرگم و خاله های بابام و ... اونجا زندگی می کردن ).خونه پدر بزرگ بابامو که یه نفر خریده و کوبیده دیگه همه کلی احساسات از خودشون در کردن و ... رفتیم خونه و بچه ها پیشنهاد دادن بازی کنیم.همگی دو گروه شدیم و پانتومیم بازی کردیم.وای چقدر خندیدیم خدااااااااااا.انقدر که مسخره بازی در آوردیم.یکی از چیزایی که ما انتخاب کرده بودیم و عسلی باید بازی می کرد حاچ زنبور عسل بود.واییییییی خیلی باحال بود.وقتی می خواست ادای زنبورو در آره ما دیگه روده بر شده بودیم از خنده. بعدشم نشستیم فیلم ق ار چ سم ی رو دیدیم .که اصلا خوشمون نیومد و وسطاش قطعش کردیم. و در این لحظه بود که متوجه شدیم بابا جان توی پذیرایی خوابیده و بدلیل اینکه بسیار خرُ پُف می کنه.هیچکس حاضر نشد بره توی پذیرایی !و تصمیم گرفتیم ۶ نفری توی اتاق بخوابیم! و بعد از یک ساعت عسلی و پسر خاله جان نشستند پای ماشین بازی و دختر خاله ها رو فراری دادن و من موندم و یه عالمه جا!

 

 یه چیزیو میان پرده بگم : 

¤پسر خالم  یه کلیپ توی موبایلش داشت که کاندیدای نمایندگی م ج ل س  بوشهر داشت واسه خودش ! تبلیغات می کرد که رای جمع کنه.بعد می خوند : بالا بالا مردم جواب می دادن بالا! - دستا بالا! ـ دستا بالا ! کی بهتره ؟ - مثلا مردم می گفتم اح مد ( اسم نماینده رو می گفتن)  کی سر تره ؟ - اح مد .... وایییییی اصلا سوژه ای بود واسه خودشااااااا.بعد این دیگه شده بود سوژه خنده ما تا یه چیزی می شد می گفتیم بالا بالا دستا بالا . کی بهتره ؟  طنیننننن (مثلا اگه سوژه من بودم) و ... 

 

¤ یه بازی دختر خاله هام بلد بودن به اسم م ا ف ی ا. توی این بازی به تعداد همه کاغذ می نویسیم بعد هر نفر یه دونه کاغذ بر می داره.بسته به تعداد افراد.یه تعداد م ا ف ی ا داریم و یه تعداد پ ل ی س.وای م ا ف ی ا هم باید خودشونو پ ل ی س جا بزنن و در آخر یا پ ل ی س ا برنده می شن یا م ا ف ی ا .اینم خیلی بازیه جالبی بود.  

 

¤ چهارشنبه خاله پری عزیز تشریف آورده بودن و من حالم خیلی بد بود. مامانینا می خواستن برن سر خاک مامان بزرگ بابام .ولی ما نرفتیم. پسر خالم همه رو ماساژ داد توپپپپپپپ.یعنی انقدر باحال بود که قشنگ تمام ستون فقراتم تق تق می کرد. بیچاره خودش خیس عرق شده بود!بعد اومده به من می گه چته؟ حالت چرا خوب نیست؟! ( عسلیییی از دست تووو.عسلیم برگشته می گه کمرش درد می کنه! خلاصه که همه فهمیدن بنده پ ر ی و د م ! ) بعد از یه ماساژ حسابی رفتم دوش گرفتم و بعدم یه بروفن انداختم بالا و یه خورده بهتر شدم. فیلم مع اد له رو دیدیم که خیلی چرند بود. بعدش نشستیم م ا ف ی ا بازی کردیم که خیلی حال داد.بعدازظهرم  گفتیم بریم با ماشین یه چرخی بزنیم. سوار ماشین شدیم ( بابا نیومد و قرار شد عسلی رانندگی کنه)من نشسته بودم جلو که یهو دیدم پسر خالمم می خواد با ما بیاد و چون اون راهو بلد بودو می خواست راهنمایی کنه پیاده شدم که برم عقب و اون بیاد جلو.دیوانه همچین هلم داد که نه تو برو عقب ! که ساق پام کشیده شد به در ماشین و وحشتناک درد گرفت و شب که اومدم خونه دیدم ووووی به طرز فجیعی کبود شده! خلاصه کلیم توی شهر چرخ زدیم و برگشتیم خونه. 

 

¤ پنج شنبه صبح صبحانه رو که خوردیم.کم کم حاضر شدیم و خداحافظی کردیم و رفتیم خونه دایی .بابا هم از صبح رفته بود واسه معا ینه فن ی ( مرکز معای نه فن ی ار ا ک خلوت بود و تصمیم گرفت بره کارشو انجام بده ) رفتیم خونه دایی و دوباره بازی .قرار بود پنج شنبه بعد از ظهر برگردیم تهران ولی بابا اومد و گفت که به ماشین ایراد گرفتن و چون نصف کاراش انجام شده باید بقیه اشم همینجا انجام بدم و مجبور ! شدیم بمونیم.( نه که ما خیلی بدمون میومد واسه همون! ) مامانینا می خواستن برن بیرون و منم گفتم واسم قره قوروت بخرن ( قره قوروتای ا ر ا ک معروفه ) با فتیر ( که سوغاتیه مخصوص ا  ر ا که ) ما هم دوباره نشستیم به بازی .از پا سور گرفته تاااااااا م ا ف ی ا.خیلی خوش گذشت.خیلییییییییی.شبم کلی با دختر خاله هام حرفیدیم و ساعت ۲ خوابیدیم. 

 

¤ جمعه صبح بازم ساعت ۱۰ بلند شدیم و صبحانه خوردیم و کم کمک حاضر شدیم و ساعت ۱۲ راه افتادیم سمت تهران.واسه ناهارم رفتیم مجتمع مه تا ب که نزدیکه ق م هست.و در نهایت ساعت ۵ رسیدیم تهران.مامانینا مارو بردن خونه دختر خالم ماشینمونو برداشتیم و رفتیم خونهههههه.آخ که چقدر دلمون واسه خونه تنگ شده بود.و چون ما خیلی مستاجرای خوبی هستیم ( خب نزدیک تمدید قرار داد شدیم دیگه ! ) واسه صاحبخونه مون فتیر بردم .بعدشم شام برای اولین بار در زندگی مشترکمون آش درست کردم .اونم از نوع ترخنه دوغ! ( ترخنه دوغم از سوغاتیای ا ر ا که.گندمو توی دوغ می پزن خیلی خیلی خوشمزه است) آش ترخنه دوغ شامل نخود و لوبیا و سبزی آش و ترخنه دوغ می شه. خیلی آش خوشمزه ایه.عسلیم خیلی خوشش اومد.بهدشم لا لاا. 

 

¤ امروز مثل خ ر کار داشتم! خیلی سرم شلوغ بود. صبح نصفشو نوشتم ولی بعدش انقدر سرم شلوغ شد که نتونستم تکمیلش کنم.رئیس گ ا وم تا از راه رسیده می گه: شما دیگه تا عید نمی تونی مرخصی بگیری.چند روز مرخصی گرفتی! منم خیلیییییییی عصبانی شدم و برگشتم گفتم من فقط یک روز مرخصی گرفتم بقیه روزاش تعطیل بوده.اونم دیگه خ ف ه شد. 

 

¤ عسلی عاشقتممممممممم.تو خیلی خوبییییییییییی.جوجههه کوشولوووووووووی منننننننننن.میسی که انقدر سریع با همه مچ می شی و انقدر جیگملی. 

 

¤ این دیوانه ها توی راهم دست از این بالا بالا بر نمی داشتن.تا از کنار هم رد می شدیم.ادا اصول بود که واسه هم در میاوردیم و بالا بالا ...