عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

گوشت خرون...

سلام دوستای ناز نازی .میاین با هم بریم بازی؟ Hello

خوفین؟ 

منم خوفم میسی. 

دیروز قرار بود عسلی طبق معمول شنبه ها زود بره خونه و غذا بپزه.چون جمعه دیر وقت رسیدیم خونه و وقت نکردیم واسه شنبه ظهر ناهار بپزیم.ساعت ۱ عسلی زنگ زد به موبایلم .-حالا منم در اوج شلوغی بود کارم.- و گفت طنینی من کارام مونده نمی رم خونه می مونم کارامو تموم می کنم.گفتم پس غذا چی؟؟؟؟؟ گفت ببخشید جبران می کنم! گفتم دیوونه این چه حرفیه؟ حالا یه کاریش می کنیم... Heart Smile

بعد از ظهر رفتم خونه و اول می خواستم کباب ماهیتابه ای درست کنم.( مامان گوشت آماده بهم داده شکل کباب درست کرده فقط باید بزارم توی ماهیتابه و بپزمش.واقعا زحمت می کشم نه؟!) ولی بعدش تنبلیم اومد و گفتم ولش کن ناگت مرغ درست می کنیم.زنگ زدم به عسلی و گفتم نون باگت بخره. 

قرار بود عسلی بره گوشت بخره.( بعد از ازدواجمون این اولین باریه که گوشت می خریم! تا حالا یا مامانینا برامون آورده بودن یا مامان بابای عسلی) خلاصه حالا نمی دونستیم چقدر بخریم؟ گفتم زیاد بخر که تا چند وقت داشته باشیم. 

عسلیم فکر کنم یه ۸ کیلویی خریده بود!  

ناگت مرغ درست کردیم و خوردیم بعدشم رفتیم لالااااااااااااااا. Night

ساعت ۱۰ بلند شدیم ( البته قرار بود ۸ بلند شیم !) عسلی رفت کیسه فریزر خرید و اومد منم واسه ناهار امروز کباب ماهیتابه ای درست کردم. 

خلاصهههههههه مادر مردیم دیگهههههههههه از ساعت ۱۰.۵ تاااااااا ۱ شب ما داشتیم گوشت بسته بندی می کردیم! 

عسلی خرد می کرد منم هم چرخ کرده بسته بندی می کردم هم خورشتی.جونمون دراومد. 

فک کنم زیاد خریده بودیم نه؟!!!   

در حین گوشت درست کردن هم یه کوچولو با هم دعوا کردیم.نزدیک بود گریه کنماااااااا ولی یاد بهار افتادم که گفته بود گریه نکن و سریع خودمو جمع و جور کردم. 

بعدشم دوباره آشتی کردیم. 

بهش می گم : عسلی وقتی عصبانی می شی خیلی ترسناک می شی!( با لحن بچه گونه) 

می خنده.... 

پ ن : اینم عسک اون پیرهنی که واسه عروسی خریده بودم.البته با ۲ ماه تاخیر! 

 

پ ن ۲ : حالم ازین سریالای مزخرف بهم می خوره.همشون مسخره ان واقعااااا.نه به پارسال و پیرارسال که انقدر قشنگ بودن نه به امسال.به خصوصی روز * حسرت که دیگه شورشو در آورده.

سلام دوستای نانازم 

آخه چقدر شماها خوبینننننننن.مرسی که جویای حال مامانم هستین. 

مامان خوبه خدا رو شکر. رفتن خونه خودشون .البته مامان بزرگمم بنده خدا رفته که مراقبش باشه. 

پنج شنبه شب کرج خونه خالم دعوت بودیم ( سالگرد فوت شوهر خالم بود) یعنی شب که چه عرض کنم؟ از ۵ بعد از ظهر شروع می شد تا شب.ما واسه شامم دعوت کرده بودیم.ظهر رفتیم خونه بعد از خوردن ناهار.دیدیم خیلییییییییی خسته ایممم.گفتیم یه چرت کوشولو می زنیم بعدش راه میوفتیم می ریم.یه چرت کوشولو همانا و خوابیدن تا ساعت ۶.۵ همانااااااااا. 

یه دفعه از خواب پریدم دیدم وایییییییییی ۶.۵ .گفتم عسلی پاشوووو دیر شد.از رختخواب یه سره رفتیم تو حموم! سریع حاضر شدیم و ... خلاصه ساعت ۷ از خونه زدیم بیرون. 

ساعت ۸.۵ رسیدیم خونه خالم.توی راه پله بوی غذا پیچیده بود.گفتیم خاکککککککککک بر سرمان شد. خلاصه که کلی خجالت کشیدیم که انقدر دیر رسیدیم و هی معذرت خواهی کردیم. دختر خالمم نامرد هی می گفت واقعا که مثلا قرار بود بیاین کمک ... بعد از شام واسه اینکه دیگه خجالت نکشیم! رفتیم به ظرف شستن.همه هی میومدن می گفتن شما چرا؟ وای نه عروس داماد .. ولی ما نصفشو شستیم بعدش که خیالمون راحت شد رفتیم نشستیم!  

مهمونا که رفتن کمک کردیم تا خونه رو بچینن .( فرش و مبلاشونو جمع کرده بودن) شبم ساعت ۱.۵ خوابیدیم. 

جمعه صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم یه عالمههههه صبحانه خوردیممممم.بعدش نشستیم به ورق بازی ( شوهر دختر خالم بهمون پوکر یاد داد.) انقده باحال بود.عسلی هر چی پول تو خونه داشتیمو همراه خودش آورده بود که یه وقت دزد نزنه.خلاصه حدودا ۳۰۰ تومن ۵هزار تومنی داشتیم .ما هم خوشحال.پولارو تقسیم کردیم و شروع کردیم بازی کردن.خیلی خوش گذشت.هر کی پولش تموم می شد بقیه بهش قرض می دادن!!! ( توضیح بدم که ما الکی بازی می کردیماااااا.بعدش پولامونو پس گرفتیم)

ظهرم ناهار خوردیم و با ش ( شوهر دختر خالم) اومدیم تهران. 

خوابیدیم تا ۶ بعدش من بلند شدم چای گذاشتم.عسلی هم که طبق معمول بلند نمی شد.انقدر هی آهنگ گذاشتم صداشو بلند کردم تا بالاخره بیدار شد! 

چای خوردیم و راه افتادیم سمت هفت تیر....همون اولین مغازه ( بی بی ) یه مانتو دیدم ( از همین راه راها) خوشم اومد پوشیدم خیلی ناناز بود.عیلی هم خوشش اومد.قیمتشم ۱۵۹۰۰ بود. خلاصه تصمیم گرفتم بخرمش.یهو عسلی مانتو یکی از فروشنده ها رو نشونم داد ( از همین راه راها ولی اسپرت تر و پشتشم کلاه داره) گفت این چطوره؟ خلاصه اونم آورد پوشیدم و من بی جنبه از هر دو تاش خوشم اومد! دومیه ۲۲۸۰۰ بود.

اولی رو خریدیم .گفتیم بریم بازم یه چرخی بزنیم ( یه مانتو واسه سر کارم می خواستم) خلاصه یه عالمه راه رفتیم .(منم کفشم اذیتم می کرد پام یه عالمه تاول زددد.تازه پشت کفشمم خوابونده بودم!  ) ولی چیزی پیدا نکردیم این بود که برگشتیم همونجا و اون یکیم خریدیمممممممم.قربون عسلیم برم که انقدر گلهههههههه. 

بعدش رفتیم خونه آقای الف ( مامان بابای جاریم) کار داشتیم.رفتن همانا و موندن تا ساعت ۱ همانا!!!!!! شامم پیزا خوردیممممم.بعدشم بنده خدا رسوندمون خونه. 

پ ن : می دونم امروز خیلی زشت تعریف کردم! شرمنده...

بیمارستان و سینما!!!!

دوشنبه قرار بود من برم پیش مامان بمونم.بعد از ظهر که رسیدم خونه سریع رفتم سوپ گذاشتمChef ( مامان زنگ زد و گفت اینجا غذاهاش خوب نیست واسم سوپ بیار) بعدشم یه املت مممممممممم درست کردم و خوردم ( آخه توی شرکت نامردا املت درست کردن خوردن منم چون شدیدا املت دوست دارم هوس کردم )عسلی زنگ زد گفتم یه چیز خوشمزه برام بخر.اونم واسم فندق خریده بود .الهی قربونش برم منننننن. آخه من عاشق فندقم.خلاصه کارامونو کردیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.ساعت ۷.۵ بود حدودا که رسیدیم . رفتیم بالا خدا رو شکر ماموراش نبودن که بخوان گیر بدن.مامانم خدا رو شکر خوب خوب شده بود.خلاصه ماهم جو مهمونی گرفتمونو چایی و شیرینی خوردیم! بعدشم از آبمیوه های مامان کش رفتیم ! خلاصهههه ساعت ۸ شد و سریالای عزیز شروع شدن .بابا و عسلیم تصمیم گرفتن سریال اولی رو ببینن بعد برن!!!! ( این بیمارستانی که مامان خوابیده بود دولتی بود ولی چون دکترش پسر عمه مامان بود خیلی هوامونو داشتن و یه اتاق خصوصی به مامان داده بودن) منکه دراز کشیدم روی تخت ( بدون مانتو روسری!) تازه بابا می گفت هندونه هم بخوریم!!!! که ما گفتیم نه و هندونه رو بردن خونه بخورن!!!! وقتی می خواستن برن دلم یه جوری شد.چون اولین شبی بود که جدا از عسلی بودم.همدیگه رو بوس بوسی کردیم و ( بابا کف کرده بود!) عسلی و بابا رفتن خونه.بیست دقیقه بعد عسلی زنگید به موبایلم که طنین یادمون رفته کلید بیاریم حالا چیکار کنیم؟ گفتم خب از خانوم ف ( صاحبخونمون) بگیرین.اونم گفت باشه.دوباره ۲ دقیقه بعدش زنگ زد گفت خانوم ف خونه نیست .داشتم فکر می کردم  چه راهکاری بدم که عسلی گفت بیا کلیدو از پنجره بنداز پایین! ( تا وسطای راه رفته بودن و برگشته بودن) بعدشم دوباره سریال دیدیم و مامان یه خورده سوپ خورد.یه عالمه با عسلی اس ام اس بازی کردیمHeart Smile و ساعت ۱۲ هم خوابیدیم! ( واقعا خیلی زحمت کشیدم نه؟) تنها کار مثبتی که کردم این بود که مثلا کمک مامان می کردم از تخت بیاد پایین.یا وقتی می خواست راه بره سرمشو نگه می داشتم و از این کارا! 

سه شنبه صبح ساعت ۶:۳۰ بابا اومد بیمارستان. منم ساعت ۷:۴۰ راه افتادم و خیلی راحت اومدم سر کار.ظهرم مامانو مرخص کردن.مامانینا رفتن خونه مامان بزرگم. 

بعد از ظهرم من رفتم خونه و یه خورده خوابیدم بعدشم عسلی اومد و نشست به فیلم دیدن ( یه دی وی دی خریده بود) بعدشم من رفتم دوش گرفتم و اومدم خوشگل کردم. جالبه که من اصولا همیشه یه شکل خاص آرایش می کنم.ولی ایندفعه عسلی هی می گفت طنین چه آرایشی کردییییییی.چشماشوووو. منم گفتم خب بگو خوشگل شدی دیگهههه. ساعت ۸ دختر خالمینا اومدن دنبالمون.( شنبه یادتونه؟ که بهشون زنگ زدم گفتن نمی تونیم بیایم باهاتون بیرون؟ همون موقع قرار شد سه شنبه بریم بیرون)منم روسری قرمزمو پوشیدم و خیلی ناناز شده بودم.( دچار خود شیفتگی مزمن شدم!!!!!) سوار ماشین که شدیم دختر خالم گفت وای چه خوشگل شدی!!خب همیشه آرایش کن ! بعد واسه شوهرش تعریف کرد که وقتی طنین با عسلی دوست بود من هی بهش می گفتم آرایش کن ولی اون همیشه شیپول بود! ( شیپول در زبان دختر خالمینا! یعنی هپلی!) خلاصههه قرار بود بریم شام بخوریم ولی بعدش نظرمون عوض شد تصمیم گرفتیم اول بریم سینما بعدش شام بریم بیرون.رفتیم فیلم همیشه * پای * یک * زن * در میان است.Sagittarius ( این شکلک واسه اینه که توی فیلم دختره تیر کمون داشت)

وای خدا سر انتخاب فیلم چقدر خندیدیم .ش ( شوهر دختر خالم) زنگ زد به یکی از دوستاش که همه این فیلمارو دیده بود بعد هی می گفت پای * زن قشنگه؟ ما هم هی اینور می خندیدیم.... 

خلاصه بالاخره رفتیم دیدیمش .به نظر من بامزه بود.من و عسلی خوشمون اومد.ولی دختر خالم و شوهرش خیلی خوششون نیومد. 

بعدشم رفتیم شام خوردیم.جاشو ش معرفی کرد .خیلی غذاهاش خوب بید.خلاصه که خیلی خوش گذشتتتتتت. Flower

بعدشم مارو رسوندن خونه .ساعت ۱۲ خونه بودیم.  

پ ن۱ : تازگیا نمی دونم چرا انقدر حواس پرت شدم. سر کار همش حواسم پرته.دیروز همکارم می خواست یه چکو ببره نقد کنه بهش گفتم بزار ازش یه کپی بگیرم بعد ببرش.کپی که گرفتم چکو برداشتم کپیشو می دم به همکارم!!! می گه خب من اینو چیکار کنم؟!؟!؟!؟!!؟ 

پ ن ۲ : به مامان می گفتیم حوصلت سر نمی ره اینجا می گفت نه . عسلی می گفت یه تابلو گوسفند واسه مامان بیاریم هی بشمره که حوصلش سر نره!