عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

تولدم مبارک!

سلام دوستای مهربون و نازممممممم 

خیلی دوستتون دارممممممممممم.واقعا خوشحالم که دوستای مهربونی مثل شما دارمممممم. 

خیلی خوبین خیلیییییییییییییییییییییییییی 

اولین کسی که تولدمو توی ۳ دی تبریک گفت خودم بودم! بی طاقتم دیگه چیکار کنم! ساعت ۰۰:۲۰ گفتم تولدم مبارک!!!!!!!!! و متعاقبا عسلی تبریک گفت ... 

ساعت ۸:۱۵ دقیقه مامان بزرگم زنگ زد و تبریک گفت .... 

فعلا همین !  البته می گم توی ۳ دی اینا بودنااااااااااا و گرنه که خیلیااا دیروز و پریروزم جلو جلو تبریک گفتن... 

۱ روز موندهههههههه :دی

شلام شلام دوستای جیگولی فیگولی میگولی ... خودم ! 

خوفین؟ 

 

* دیروز طنین بانو بسیار نگران همسر جانش شده بود و داشت سکته می کرد. - عسلی همیشه حول و حوش ۶ می رسه خونه ولی از ساعت ۵ تا ۵.۵ موبایلش آنتن نمی ده و این یعنی توی مترو ا ِ .دیروز من ساعت ۵:۱۵ زنگ زدم دیدم داره زنگ می خوره! خوشحال شدم گفتم حتما امروز زودتر میاد ... ولی تا ۵:۴۵ هر چی زنگ می زدم زنگ می خورد ولی بر نمی داشت .داشتم خللللللل می شدم .با خودم گفتم خب شاید موبایلش سایلنته ولی باز فکر کردم که اگرم سایلنت بود در هر صورت از ۵:۱۵ داره زنگ می خوره و این یعنی از مترو اومده بیرون پس چرا خونه نرسیده؟ اعصابم خورد شده بود. ساعت ۵:۵۰ بود که عسلی کلید انداخت و اومد تو و با خوشحالی گفت چطوری طنین؟ منم پریدم بغلشو حالا گریه نکن کی گریه کن! و در حین گریه می گفتم که من نیم ساعته دارم زنگ می زنم چرا بر نمی داری؟؟؟؟ عسلیم گفت گوشیم زنگ نخورده بوجی بعدشم هنوز ساعت ۶ نشده که تو نگران شدی... - و نتیجه اخلاقی اینکه ا ی ر ا ن س ل خاکککککککک تو سرتتتتتتتت! 

 

* دو سه روزی بود که تبلیغ فیلم ز ن د و م رو اینور اونور می دیدیم و از اونجاییکه من فر و ت ن رو خیلی دوست دارم دیروز به عسلی گفتم فیلمرو بخر ببینیم چیه؟ وای که چقدر مسخره بووووووود.اصلا خوشمون نیومد اولا که فوق العاده طولانی بود یعنی ما ساعت ۶:۱۵ فیلمو گذاشتیم ۸:۳۰ تموم شد!!!!! آخراش که فقط می گفتیم خداااااا چرا تموم نمی شه!بعدشم اینکه یه قصه تکراریه مسخره داشت که اصلا منطق بازیگرای فیلمو نمی فهمیدی. 

 

* ما ساعت ۸.۵ قرار بود خونه دوستامون باشیم ولی بدلیل امر خطیر فیلم دیدن ساعت ۸:۵۰ رسیدیم خونشون. بعدشم تاااااااا ساعت ۱۲ اونجا بودیم.۱۲ که اومدیم خونه من اومدم بالا عسلی داشت به ماشین ور می رفت که مامانینا رسیدن.منم داشتم غذا گرم می کردم واسه امرزمون - اون قرمه سبزیه بود که یه عالمه پخته بودم یادتونه؟ همونو از فریزر در آورده بودم واسه امروز - مامانینا با یه عالمههههههههه بار و بندیل اومدن . مامان گفت وای طنین چه بوی قرمه سبزی راه انداختیییی.یه خورده از قرمه سبزیه که زیادی بودو با هم خوردیم . بعدشم واسه مامانینا نسکافه آوردم خوردن و ساعت ۱.۵ رفتیم توی رختخواب... 

 

* بوجییییییییییییییییییییییییی بزار بعد از ظهر ببینمت لهت می کنممممممممممممم.- بخاطر کامنتی که گذاشتی - 

 

* شما شب زنده دارین ؟ خفاشین ؟ هوم ؟   

 

* آخه به نظر شماااااااااا ۹ از ۲۵ خوبه ؟؟؟؟؟؟ نه شما بگو خوبه؟؟؟؟؟؟

 

* ۱ روز موندهههههههههههه تا ... ( تفلدم دیگههههههههه )

سفر نامه

سلام دوستای گلم  

 

* سه شنبه شب ساعت ۹ بالاخره بعد از کلی بریم نریم راه افتادیم سمت خونه مامانینا که فرداشم از اونجا بریم س م ن ا ن.اول رفتیم بنزین زدیم بعدم رفتیم زنجیر چرخ خریدیم... وای نمی دونین چه خبر بود.یعنی ما ساعت ِ ۹ از خونه راه افتادیم ساعت ِ ۱ نصفه شب رسیدیم خونه مامانینا! ( همیشه ۴۵ دقیقه طول می کشه این مسیرSurprise) جاده یخ زده بود خفن!Tornado یه جا هم ماشینمون گیر کرده بود حرکت نمی کرد و در اون لحظه بود که به ضرب المثل با مسمای ؟ مثل خ ر توی گل گیر کردن پی بردیم!!!! ولی اونم واسه خودش صفایی داشتا! ما هم که خوشحال! خب اولین سفری بود که ماشین کوشولومون داشتیم می رفتیم دیگهههههه.واسه خودمون رادیو گوش می دادیم و حال می کردیم! شب ساعت ۱ زسیدیم خونه مامانینا بیچاره مامان بیدار مونده بود غذارم گذاشته بود روی بخاری تا ما برسیم. ما هم شام خوردیم و خوابیدیم. ( توی راه مامان ِ عسلی زنگید و گفت از اون راه نیاید و خطرناکه و ... ما هم گفتیم باشه فردا بر می گردیم از جنوب ِ تهران میایم )

 

* چهار شنبه صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم . صبحانه خوردیم و یه خورده ول گشتیم عسلی گفت طنین بیا از همین جاده فی روز کوه بریم من این جاده رو خیلی دوست دارم.بعد زنگید به مامانش و گفت ما از همین جاده میایم اونام کلی سفارشای ایمنی کردن و ... عسلی رفت ماشینو شست خوشگلش کرد .بعدم مامان واسمون کتلت و کلی خوراکی گذاشت و لباس گرم و اینا که توی راه یخ نزنیم! زدیم به جادههههههه.وای خدا چقدر این جاده قشنگه.کوهاش که شبیه اون بستنی قیفیای قدیمی بود.یادتونه؟ اونایی که ۶ تا توی یک کارتون بوداااااااااا وای که من عاشق اونا بودم! عسلیم همش می گفت وای طنیننننننن اینجارو ببین چقدر قشنگههههه منم هی قربون صدقش می رفتم با این حس زیبا شناسش! اون آخرا خیلی سرد شده بود و بخاریه داغون ماشین دیگه جواب نمی داد. به قول عسلی داغان شدیم پسر!!!!!! ( با لهجه شمالی بخونین ! )  ساعت ۴ رسیدیم خونه خاله اینا و شبم حنا بندون بود.من همون بلوز دامن که تفلد عقشم پوشیده بودم و پوشیدم و رفتیم . همه یه جوری نیگام می کردن خب می خواستن ببینن عروس آقای ر کیه؟! وایییی نمی دونین چه فامیلای عجیب غریبی بودن . یه صحنه فامیلای عروس داماد با هم کل انداختن و فامیلای عروس عروسو گذاشتن روی شونشون .فامیلای دامادم جو زده شدن و رگ غیرتشون زد بالا دامادو هی می نداختن بالا می رفت توی سقف و بر می گشت!!!! منم بسیار بسیار متعجب نگاه می کردم! عسلی می گفت فامیلای عروس اگه عاقل باشن فردا نمیان سر ِ عقد! 

 

* پنج شنبه صبح ساعت ۹.۵ بیدار شدیم و طبق معمول خونه خاله اینا یه صبحانه مفصلللللل خوردیم. قرار بود برادر شوهری اینا صبح برسن که فهمیدیم رفتن خونه عمه عسلی. موبایلمو که روشن کردم ریمایندر تولد جاریمو دیدم و گفتم راستی عسلی امروز تولد ن هست.تصمیم گرفتیم کیک بخریم و ببریم خونه عمه.خاله که فهمید گفت بزارین بعد از ظهر که مامانینام میان کیک بگیریم و اونام بیا اینجا.خلاصه ظهرم دوباره خونه مامان داماد دعوت بودیم. ( من هنوز تو کفم که اینا چه جونی داشتن اینهمه مهمون و غذا می دادن ) قرار شد ما بریم خونه عمه و خاله اینا هر وقت خواستن برن به ما بزنگن که ما هم بریم. رفتیم خونه عمه و با برادر شوری اینا دیدنی کردیم .کلی دلمون واسشون تنگ شده بود.بعدشم قرارشد  بعد از ظهر بریم دنبالشونو ببریمشون خونه خاله. و اما از مهمونیه ظهر بگم که خیلییییییییی خنده بازار بود.داماده بدبختو از حموم آورده بودن و می خواستن با مراسمی خوشحال! لباسه دامادیشو تنش کنن!!!! حالا خوبه بدبخت ش ر ت و پیرهن زیرشو پوشیده بودااااااااااااااا. بعدشم هی شعر می خوندن اسم دوماد ... لختش قشنگه! وای خدا چقدر خندیدیم و من بازهم با تعجب به مراسم نگاه می کردم... بعد از ناهار رفتیم خونه خاله و ۱ ساعتی خوابیدیم  بعدش دایی اینا و مامانینا اومدن و عسلی رفت دنبال جاری اینا ولی انقدر دیر شد که یه تولد خیلی خیلی لوس با خوردن شیرینیه تر و چایی برگزار شد! منکه حاضر شدم از در اومدم بیرون یه دفعه بابا گفت وای این خانوم کیه؟ ... رفتیم عروسسیییییی . یه عالمه با جاری جونم و عسلی و برادر شوهری رقصیدیم و حالشو بردیم .عسلیم که هی گم می شد و می دیدیم باز یه آشنا پیدا کرده و داره باهاش حرف می زنه! بعد از عروسیم اومدیم خونه خاله اینا و یه عالمه مسخره بازی در آوردیم و با دوربین دایی عکس گرفتیم . ( دایی دوربینو می زاشت روی اتومات که ۵ تا عکس پشتِ سر ِ هم می گیره ما هم هی ژستای مسخره می گرفتیم و عکس می گرفتیم خیلی خنده دار بود )شبم وسایلامونو جمع کردیم و همگی رفتیم خونه عمه . 

 

* جمعه صبح باز یه صبحانه توپس خوردیم  می خواستیم با بچه ها بریم س ن گ س ر ( محل تولد بابا اینا ) که انقدر طول دادیم و دیر شد که عمه ناهارو آورد ووووووووی چقدر ناهارش خوشمزه بود جای همتون خالییییییییی. مممممممم فسنجون ( که من زیاد دوست ندارم ولی انقدر خوشمزه بود که آدم انگشتاشم می خوردمگه نمی بینین من دارم با پاهام تایپ می کنم؟! ) و کرفس و ... خلاصههههه بعد از ظهر من و عسلی و برادر شوهری و جاری جونی با یکی از بچه ها رفتیم س ن گ س ر و جالب بود که اونجا داشت برف ِ شدید میومد اونوقت س م ن ا ن خشک ِخشک بود! یه خورده چرخیدیم و بعدشم برگشتیم خونه عمه.ساعت ۶ هم پیش به سوی تهران.دوست ِ عسلیم تهران کار داشت باهامون اومد.توی راهم انقدر حرف زد که مخمون تعطیل شد! البته منکه هی خودمو می زدم به خواب که مجبور نباشم حرفاشو گوش بدم! خدا رو شکر جاده خوب بود نه زیاد شلوغ بود نه یخبندون .ساعت ۹ رسیدیم تهران و دوست ِ عسلی رفت خونه دوستش ما هم رفتیم خونه مامان بزرگم . ( مامان بزرگم به قول عسلی رفته بود به پیشواز شب یلدا و به ما گفته بود جمعه بریم خونشون ) یه خورده هم اونجا بودیم و بعدشم رفتیم خونه . ( مامانینا موندن که برن پا تختی و گفتن بعدا میایم تهران )

 

* شنبه طنین بد بخت از صبح داشت جون می کند! یه عالمه کار داشتم  و پدرم در اومد هی یه خورده تایپ می کردم ذخیره می کردم  دوباره می بستم ... خلاصه که بساطی داشتمااااا.بعد از ظهرم رفتم خونه ( قرار بود اگه مامان بابای عسلی بیان تهران ما جایی نریم ولی اونا گفتن معلوم نیست کی بیایم ما هم تصمیم گرفتیم بریم خونه بابابزرگم - همه فامیل اونجا بودن - ) یه خورده خوابیدیم و بعدم حاضر شدیم بریم خونه بابا بزرگم که یه عالمه تو ترافیک موندیم و ساعت ۹ رسیدیم اونجا. بابا بزرگم عصبانی شده بود ( که دیر کردیم ) می گفت دیگه نمیومدید ! خلاصه دیشبم خوش گذشت خداروشکر عسلی یه عالمه با پسر داییم بلوتوث بازی کرد ( اونم ان ۸۱ داره ) منم هی دلم از اون تما و بازیا می خواست و غصه خوردم! عسلی می گفت طنین فردا می رم یه قابه مشکی واسه گوشیت می خرم اونو من بر می دارم گوشی من ماله تو .منم گفتم اصلا حرفشو نزن... Heart Smileشبم ساعت ۱.۵ خوابیدیم و الانم که خودتون می دونین دیگه ... ( خوابممممممم میاددددددددددد

 

پ ن ۱ : با پسر خاله عسلی حرف زدیم الهی بمیرم بچه اونجا تنهاست !!!!!!! خیلی دلتنگی می کرد. 

 پ ن ۲ : ۲۹ آذر سالگرد نامزدیه من و عسلی بود وایییی اصلا باورمون نمی شد به این سرعت گذشته باشه.۱ سال شد؟! عسلی می گفت طنین این یعنی به همین اندازه وقت کم داریم واسه با هم بودن... 

 پ ن ۳ : یلداتون با یک روز تاخیر مبارک. 

پ ن ۴ : ببخشید که خیلی پستم خوشگل نشد خودمم زیاد دوسش ندارم! 

پ ن ۵ : راستییییییییییییی ۲ روز مونده هااااااااااااا. 

پ ن ۶ : اون امتحانه بود م ب ا ن ی س ی ا ست .یادتونه؟ میان ترم شدم ۹ از ۲۵! Capricorn

پ ن  ۷ : سرده خداااااااااااااااااااا.