عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

یک شب دوست داشتنی

سلاممممممممممممم 

خب دیگه ناز و نوز بسه !!! آپ می کنیییییم!!! 

شطورین؟ 

منکه خیلی خوفممممممممممم خیلیییییییییییییی.دیروز یکی از جالب ترین روزای زنگانیم بود. 

بعد از ظهر سریع رفتم خونه .عسلی بیچاره هنوز نرسیده بود.فقط بابا خونه بود.مامانم رفته بود بیرون.سریع پریدم ( بهار جان دقت فرمایید پریدمArabic Veil)توی حموم و دوش گرفتم و تند تند حاضر شدم عسلی که اومد هی می گفتم بریم بریم. 

خلاصه ماشین بابای بیچاره رو برداشتیم ( اونا مجبور شدن با آژانس برن جاییکه می خواستن برن) و رفتیم سمت سید خنداننننننننن. 

وووووووووووووووووی با بهار شونصد بار زنگ زدیم به هم عسلی می گفت بابا شما کشتین مارو انقدر زنگ زدین.ساعت ۷ قرار داشتیم.ما ۷ اونجا بودیم.ولی بهار بی تربیت ۱۰ دقیقه بعدش اومد.یه خورده چرخ زدیم تا دزی هم با مهربون اومد.( بهارم با داداشیش اومده بید) بهار که زیاد شبیه اون عسکی که من ازش دیده بودم نبود.انقده گوگولی بوووووود.ظریففففف ناااااااااز.دزیم عسکشو دیده بودم و تقریبا شبیه عسکش بود.خیلیم مهلبون و باحال بود. 

خیل عظیمی از شکمو ها روانه شد به سمت ساندویچی پاپارازی که بهار پیشنهاد داده بود.وایییییییی یه سیب زمینیای باحالی داشتتتتت.عین فری کثیف بود سیب زمینیاش.منم که بی جنبه همه شو خوردم و به بهار و دزی هیچی نرسید! ( بهار می گفت یواش بخور منم بهت برسم ولی من گوش ندادم)  

بعدشم ساندویچ خوردیم و داشتیم منفجر می شدیم. 

بهار هی می گفت سیر شدم سیر شدم و ساندویچشو نخورد ولی من و دزی همه ساندویچمونو خوردیم و بهارو دعوا کردیم .( بی تربیت می خواست با این حرکتش بگه من و دزی شکموییم!)  

جالب بود که آقایون هم خیلی خوب با هم مچ شدن و اصلا مارو تحویل نمی گرفتن .عسلی که شدیدا مخ اون بیچاره ها رو کار گرفته بود و داشت گاز گازی می کرد. 

بهار و دزیم که هی مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن ولی من انقده مظلوم بیدممممممممم. 

تازشم بهار و دزی هی حرفای بی تربیتی می زدن ولی منکه اصلا بی تربیت نیستم واسه همین حرفاشونو گوش نمی دادم!!!!!!!!!!!!!!!!! 

بعدشم رفتیم ویتامینه خوردیم ووووووووووووووواااااااااااای خیلی توپ بود.خلاصه که خودمونو خفه کردیم از خوراکی های خوشمزه. 

بهار شده بود مامان ما ( از همه بزرگتر بود) هی می رفت واسمون خوراکی می خرید ما هم می خوردیم! 

خیلی واسم جالب بود که دوستی مجازیمون تبدیل به واقعیت شد. 

بچه ها هی اذیتم می کردن و می گفتن تو شب بری خونه عسلی رو زنده نمی زاری.( انقدر که تحویل نمی گرفت و با آقایون گرم صحبت شده بود) 

هوام شدیدا خنک شه بود منم که سرمایی.داشتم می لرزیدم.دزی جونم کت مهربونو گرفت و داد به من.منم مثل داش مشتی ها کتو انداخته بودم روی شونه ام و بسیار مضحک شده بودم!!! تا آخر سر من هر چند دقیقه کتو در میاوردم می دادم به دزی بعد دوباره می لرزیدم و دزی کتو می نداخت رو شونه ام! 

خوردنی هامون که تموم شد راه افتادیم سمت ماشینا.رسیدیم دم ماشینا .حالا یک ساعت وایسادیم اونجا به حرف زدن .البته من حرف نمی زدم فقط می لرزیدم! 

بعد نیم ساعت حرف زدن دم خونه مردم دیگه تصمیم گرفتیم بریم خونه. 

بهار و داداشش رفتن خونشون.دزی و مهربونم با ما اومدن تا یه جایی و بعدم رفتن خونشون. 

حالا ساعت ۱۲ شب من تازه می خواستم سوپ بپزم واسه رژیممم. 

سریع موادشو آماده کردم و عسلیم قرار بود آب سیب بگیره سیبارو تیکه کرد و بعدش دیدیم تازه باشه بهتره قرار شد امروز صبح آبشو بگیریم. 

ساعت ۱۲:۴۵ سوپه آماده شد.من رفتم خوابیدم و عسلیم نشسته بود پای فیلم. 

صبحم عسلی آب سیب گرفت و خوردیم و ما الان در رژیم می باشیممممممممم. 

پ ن : بهار و دزی نامرد هی منو اذیت می کردن می گفتن تو داری همه چیو ضبط می کنی که فردا بری مو به مو تو وب بنویسی.

یک پست نسبتا طولانی

سلام بنده را از یک روز پاییزی که یه کوشولو بارون اومده پذیرا باشید! 

تعطیلات خوش گذشت؟ 

ما هم خوفیم قربون شما!با یک آپ طولانی در خدمت شما می باشیم! 

پنج شنبه : 

 خدا رو شکر شرکت زیاد سرمون شلوغ نبود.ساعت ۱ از شرکت اومدم بیرون ولی تا ساعت ۱:۴۵ توی صف اتوبوس بودم.آخر یا من خودمو می کشم یا توی این اتوبوسای - سامانه *اتوبوس*های *تند*رو!!!- شهی*د می شم. 

منِ خنگ رفتم قسمت آخر وایسادمCapricorn اصلا اتوبوس نمیومد.هی دوتا دوتا اتوبوس میومد و به قسمت سوم ایستگاه هیچی نمی رسید.انقده غصه خوردمممممم.تازه هی اتوبوسای خالی میومدن می رفتن جلو سوار می کردن! 

بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه با فشاااااار سوار اتوبوس شدم.ایستگاه انق*لاب یه خانوووم چاققققققققققققققق به زوووووووور خودشو جا کرد! واقعا توی اون لحظه داشتم جان به جان آفرین تسلیم می نمودم! بعدشم اومده جلو می گه خانوم برو اونور من بشینم روی پله ( پله جلوی در!!!!!!!) یعنی رسما ما رو نمو*دار کرد!!!! ( بی تربیت!

انقدر دیر شد که سر کوچه با عسلی رسیدم و با هم رفتیم خونه. 

من : عسلییییی کاش مامان یه غذای خوشمزه درست کرده باشه.به نظرت ناهارِ خوشمزه داریم؟ 

عسلی : آره مطمئنم 

رسیدیم خونه و دیدیم مامان داره موهاشو سشوار می کشه! 

عسلی : مامان ناهار چی داریم؟ 

مامان : املت!!! 

من و عسلی: 

عسلی : مامان جان واقعا؛ که آبرومونو بردی! اقلا یه غذای خوب درست می کردی! 

مامان : نخیر وقتی شب قراره پختنی بخوریم ( شب قرار بود بریم خونه مامانینای من!) دیگه ظهر نباید غذای سنگین بخوریم.به جاش فردا براتون غذای خوب درست می کنم! 

من و عسلی: 

مامان گوجه املتو درست کرده بود.البته قابل ذکر است که املت یکی از غذاهای محبوب بنده می باشد.ولی مامان املتو خیلی شل درست می کنه که من دوست ندارم واسه همین گفتم من یه خورده از گوجه بر می دارم می زارم آبش تموم شه. 

من : عسلی من می خوام املت سفت درست کنم .تو از املت من می خوای یا مامان؟ ( جرات داری بگو مامان!)  

عسلی : خب منم امشب!!! هوس کردم املت سفت بخورم!!!!! 

خلاصه بعد ناهار من به طرز فجیعی خوابم گرفته بود. 

بابا : طنین تو برو بخواب خسته ای ما سفره رو جمع می کنیم. 

من : اونوقت کی برم حموم؟ 

مامان : نهههه دیر می شه طنین برو حموم می خوایم بریم. 

نهایتا من نیم ساعت روی مبل خوابیدم و بعد از نیم ساعت رفتم حموم و می خواستم موهامو سشوار بکشم که مامان گفت دیر می شه بیا اونجا سشوار بکش. 

ولی من نیم ساعت در حالیکه مانتومو تنم کرده بودم روی مبل معطل موندم! 

بابای بیچاره همه ظرفارو شسته بود. For You

خلاصهههه رفتیم دنبال مامان بابای جاری ( خانم و آقای الف) و با هم راه افتادیم.مامان و بابا رفتن تو ماشین اونا.عسلی می گفت از بزرگراه صی*اد شی*رازی بریم و اونا می گفتن از کر*دستان. 

خلاصه قرار شد از کرد*ستان بریم .به خورده رفتیم عسلی گفت طنین بیا ما از صی*اد بریم ببینیم کی زودتر می رسه؟ سریع دور زدیم و برگشتیم . 

توی اتوبان با*با*یی که رسیدیم عسلی گفت طنین زنگ بزن ببین اونا کجان؟ زنگ زدم و مامان گفت ماهم با*با*یی هستیم.یه دفعه دیدیم یه ماشین داره از پشت واسمون بوق بوق می کنه!! دیدیم اااااا مامانینان.Helloخیلی باحال بود.رسیدیم شهر مامانینا و من و عسلی رفتیم واسه عسکای عروسیمون آلبوم بخریم و مامانینا رفتن خونه مامانینای من!  

بعد از یک ساعت بالاخره آلبوم خریدیم و رفتیم خونه. 

اونجام خیلی خوش گذشت.چون عمومینا هم بودن و کلی با دختر عموم بازی کردم.(دختر عموم ۲ سالش نشده هنوز! عاشقشمممممممممممم انقذه نازهههههههه به من می گه طنی! جوجههههههههه)  

موهامم اتو کشیدم.خوشگل شدم.

شبم ساعت ۱۱.۵ راه افتادیم و مامان کلی سبزی کوکو بهم داد.رسیدیم خونه خوابالو خوابالو بسته بندیش کردم.( من داشتم با یه قاشق کوچیک قاشق قاشق از اون ظرفه می ریختم توی کیسه فریزر یه دفعه بابا اومد و گفت قاشقت کوچیک نیست؟؟ بعد رفت در یه ظرف پلاستیکی که روی میز بودو برداشت آورد و سریع بیه سبزیهارو واسم ریخت توی کیسه!

جمعه: 

صبح ساعت ۱۰.۵ بلند شدیم و صبحانه ای مفصل میل نمودیمممممم.بعدشم نسکافه خوردیم و من داشتم منفجر می شدم! ساعت ۱.۵ رفتیم سراغ غذا درست کردن ( من و مامان عسلی) مامانِ بیچاره کلی یخچالمونو تمیز کرد .ساعت ۴ هم ناهار خوردیم.و من دوباره خیلی خوابم گرفت .ولی ساعت ۶ باید می رفتیم جایی.من رفتم خوابیدم و قرار شد عسلی ۵:۱۵ صدام کنه.ظرفارم عسلی جونم شسته بود.Flower 

ساعت ۵:۱۵ عسلی اومد صدام کرد ولی من گفتم هنوز خوابم میاد.گفت خب تا ۵.۵ بخواب. ولی دیگه خوابم نبرد چون همش می ترسیدم دیر بشه و وقت نشه حاضر شم! 

ساعت ۵.۵ بلند شدم و جنگی حاضر شدم و مامانینا مارو رسوندن و خودشون رفتن خونه یکی از دوستاشون. 

ساعت ۸.۵ اینا رسیدیم خونه و نشستیم سر کار دفتر نویسی که عسلی قرار بود امروز تحویل بده.Reading a Bookهر چی به عسلی گفتم بده من دفتر روزنامه شو بنویسم قبول نکرد. 

مامان زنگید و گفت شام نخوردین که؟ گفتم نه.گفت پس نخوردین تا ما بیایم.ما به سر می ریم تا ملاصدرا و بر می گردیم. 

ما هم بسیار شنگول شدیم چون فهمیدیم که مامانینا می خوان برن استار برگر و همبرگر بخرن. 

گفتم کاش چیز برگر بخرن.عسلیم گیر داد که زنگ بزن بگو چیز برگر بخرن.ولی من روم نمی شد و آخرم زنگ نزدم. 

دیگه دفتر روزنامه تموم شده بود که مامانینا اومدن و چیز برگر خریده بودنننننننننننن.حالشو بردیم. 

شامو که خوردیم عسلی می خواست دفتر کل رو بنویسه من دوباره گیر دادم بده من ولی اون قبول نکرد.گفتم خب بزار برات بخونم ولی بازم قبول نکرد! 

بعد ده دقیقه  

عسلی : طنین خب نمی خوابی بیا اقلا واسم بخون! 

من : نمی خوام 

عسلی : اوکی 

۲ دقیقه بعد 

من : بده بخونم! 

تا ساعت ۱:۱۵ دفتر نوشتنه طول کشید.بعدشم رفتیم لالا 

صبح عسلی در حالتی کاملا خوابالو می گه : طنین مرسی که دیشب کمکم کردی. 

من : عسلی می گیرم لهت می کنمااااااا.خرررررررررررررررر.( این یعنی خیلیییی احساساتی شده بودم و می خواستم از شدت دوست داشتن گازش بگیرم!!!

پ ن : من و عسلی قراره از فردا به مدت یک هفته رژیم بگیریم.

قالب جدیدم...

سلام 

دیروز در آخرین لحظات به بهار حسودی نمودیم و قالبمان را تعویض فرمودیم.باشد که مقبول افتد! ( فقط نمی دونم چرا لینک دوستامو نمیاره؟ کسی می تونه راهنماییم کنه؟) 

دیروز انقده خوش گذشتتتتتتتتت مدیر عاملمون که نیومده بود و ما بسی خوش گذرانی نمودیم! با بهار و دزی چت کردیم.انقده خوش گذشت جای همتون خالی.  

مامانینا رفته بودن خونه دختر عمه عسلی .می دونین کدومو می گم که؟ همون که از اینا داره: 

قرار شد من و عسلیم بعد کار بریم اونجا. 

البته بماند که من چقدر غر غر کردم که من خسته ام و نمیام و بدون ماشین سخته و ... ( حالا خوبه تا چند وقت پیش می رفتیم اونجا سر کارا - کار دوم که می رفتیم -)  

بعد کار رفتم خونه و به عسلی گفته بودم می خوام بخوابم ولی مگه تونستم؟ جو گرفته بودم و رفتم آشپزخونه رو جمع و جور کردم و طی یا تی ؟ کشیدم و اینا ! تازه نشسته بودم که عسلی اومد.قرار شد ساعت ۷ راه بیوفتیم .ولی انقده طول دادیم که آخر سر شد ۷.۵. 

توی راهم یه گرد و خاک کوچمولو کردیم و زودی آشتی کردیم!Heart Smile ساعت ۹.۵ بود رسیدیم اونجا. 

منم خوابم میومد فتیر! نزدیک بود همون موقع به عسلی بگم بریم من خوابم میاد!!!! 

خلاصه شام خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت ۱۲ تصمیم گرفتیم بیایم. 

قرار بود عسلی پول شوهر دختر عمه شو پس بده ( ۲۰۰ تومن به عنوان پیش پرداخت بهمون داده بود ولی ما چون دیگه نرفتیم می خواستیم پسش بدیم) حالا از عسلی اصرار و از اون انکااااااااار . عسلی می گفت من اگه پس ندم طنین منو می کشه .( آخه من بهش گفته بودم سعی کن حتماااا پولو پس بدی و اگه تعارف کرد تو قبول نکن )دیگه کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد که با وساطت مامان و بابا قرار شد نصف پولو پس بگیریم . 

بالاخره ساعت ۱ !!! اومدیم سمت خونه . اومدیم خونه بابا هی می گه بخوابین فردا می خواین برین سر کار.حالا من و مامان و عسلی هم نشسته بودیم به حرف زدن. 

ساعت ۲ خوابیدیم و بنده الان اصلا خوابم نمیاد! 

پ ن ۱ : عکاسمون بهمون گفته بود به ازای هر زوجی که واسه عکس گرفتن به من معرفی کنین یه دونه عکس ۱۰۰*۷۰ بهتون کادو می دم.ما هم نامردی نکردیم و برادر شوهری رو معرفی کردیم!!!! ( نه که برادر شوهری اصلا قرار نبود بره پیش این عکاسه واسه همین!) دیروز عکسمون حاضر شده بود.(البته بماند که چقدر فکر کردیم که کدوم عکسو بگیم بزرگ کنه . ) انقدر خوشگل شدهههه.من و عسلی گندههههههههههههه حتی یه سایز از خود واقعیمون گنده تر افتادیم!!!!! 

پ ن ۲ : دیروز با دزی جونم حرفیدم.چه صدای نازک گوگولیی داشت! 

پ ن ۳ : دیروز بابای عسلی می گه طنین جان ببخشید دیروز نرسیدم خونه رو جمع و جور کنم!! هول هولکی راه افتادم! این حرفشون یه خورده نگرانم کرد.چون سری پیش اصلا ازین حرفا نمی زدن ! 

پ ن ۴ : دوستان پرسیده بودن این شکلکارو از کجا میارم؟ راستش یه سریشو از pic4ever.com  گرفتم.ولی بقیه اش رو یادم نیست از کجا؟ همینجوری از اینور اونور جمع کردم.توی ادامه مطلب می زارم اگه دوست داشتین کپی کنین و توی چرکنویساتون داشته باشینواینجوری راحت می تونین توی مطلبتون هر اسمایلی رو که خواتسن کپی کنین.

ادامه مطلب ...