عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

زندگی خیلی خوشگله هااااا

 

می تونم اعتراف کنم که :

دیگه خسته نیستم

دیگه افسرده نیستم

دیگه ناراحت نیستم

دیگه عسلیم بد اخلاق نیست

دیگه احساس نمی کنم عسلی دوستم نداره

خدایا شکرت


زندگی مشترک انقدررررررررر شیرینه که نمی تونم توصیفش کنم

خیلی خیلی زیبا .سرشار از لحظات با تو بودن .

عشق من ازت ممنونم که برای خوشحال کردن من تمام تلاشتو می کنی

ازت ممنونم که نمی ذاری من تنها برم توی آشپزخونه

ازت ممنونم که وقتی من ناراحتم یا غر می زنم صبوری می کنی و سعی می کنی منو بخندونی

ازت ممنونم که وقتی می خوای دوستاتو دعوت کنی اول با من مشورت می کنی

ازت ممنونم که منو توی بغلت می گیری و آرومم می کنی

ازت ممنونم که وقتی از راه می رسی اول از همه منو می بوسی

ازت ممنونم که وقتی مهمون داریم پا به پای من کار می کنی

ازت ممنونم که با خانواده ام انقدر مهربونی

ازت ممنونم که انقدر صبوری و بچه بازیهای منو تحمل می کنی

ازت ممنونم که دوستم داری

ازت ممنونم ....

اتفاقات عجیب غریب!

سلام مهربونا

چطورین؟ اول اول می خواستم ار تک تکتون تشکر کنم به خاطر کامنت های خوشگلتون که انقده منو خوشحال می کنه .ممنونم گوگولیای من .دوستتون دارمممممم

امروز من باید می رفتم اداره بیمه برای انجام یه سری از کارای شرکت .وقتی رسیدم اداره بیمه می خواستم سوار آسانسور بشم یه آقای جوونی هم منتظر بود وقتی آسانسور اومد و سوار شدیم :

آقاهه: ببخشید خانوم می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟

من: بله خواهش می کنم بفرمایین؟

آقاهه : شما ازدواج کردین؟

من : (بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!) بله ازدواج کردم

آقاهه: بهتون نمیاد

من : ....!!!!!؟؟؟؟؟؟

آقاهه: موفق باشین !

من : .............. !!!!!!!!!! مرسی

وقتی هم می خواستم از آسانسور خارج شم با دست چپم درو باز کردم که مطمئن مطمئن بشه که ازدواج کردم!!!!!!!!


بعد از کلی بالا پایین رفتن تو اداره بیمه به سمت شرکت راه افتادم .توی راه به یه پسر جوون برخورد کردم که:

آقاهه شماره ۲ : ببخشید خانوم!

من: بله؟ بفرمایید؟

آقاهه شماره ۲ : میشه پشت تلفن یه نفرو واسه من صدا کنین؟

من : !!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه نفرو صدا کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آقاهه شماره ۲ : بله دوستمه یه خانومیه میشه شما پشت تلفن صداش کنین؟

من ( در حال تفکرات عجیب غریب با یه ژست کاراگاهانه) :نه شرمنده....

 

سلام زندگی تازه مننننننننننننن

.... خلاصه عسلی جونم اومد و بعدش کلی عیدی گرفتیم و حال کرده بیدیم بعدش رفتیم پیش مامان بابای عسلی و ناهار خونه عمه جون و بعدش خونه دایی جونو خلاصه که اول و دوم عید گذشت .( تو این یکی دو روز عسلی من حالش زیاد خوب نبود فداش بشم من معدش درد می کرد که همه اذیت می کردن می گفتن مال اکسپرس (استرس) قبله عروسیه) روز سوم من  با مامان رفتم آرایشگاه واسه اصلاح و برداشتن ابرو اونجا کلی عروس دیدم انقده باحال بوووووووود تازه با عروسای فرداشم که مثل من اومده بودن واسه اصلاح دوست شدم یه خانومه بود که یه ظرف رنگ درست کرده بودو رو ابروی همه عروسا می ذاشت خلاصه واسه اولین بار ابروهامو رنگ کردم و کلی تغییر کردم چون حدودا دو ماه بود که دست به ابروهام نزده بودم.خیلی صورتم باز شده بود.شبش که عسلی اومد خونمون ازم مدارکو واسه عقد بگیره گفت طنین زشت شدییی.نامرد حالمو گرفت ولی خودم می دونستم که خوشگل شدم که ! سوم شب دیر وقت خوابیدم و چهارم صبح ساعت ۷ بلند شدم قرار بود ساعت ۸ آرایشگاه باشم عسلی اومد دنبالم اول رفتیم تاج و تورو گرفتیم بعدشم رفتیم دم در آرایشگاه .هنوز باز نکرده بودن !!! حدودا یک ربع تو ماشین نشستیم تا سیما ( آرایشگری که قرار بود آرایشم کنه) اومد و درو باز کرد و ما هم رفتیم تو ..سایلمونو جمع و جور کردیم سیما اومد رو صورتمون ماسک گذاشت  حدودا نیم ساعت بعد اکثر آرایشگرا اومدن من رفتم زیر دست سامی تا موهامو درست کنه و انصافا خیلییییییی عالی درست کرد وقتی موهامو شینیون کرد و تاج و تورمو وصل کرد انقده تغییر کرده بودم که همه بهم می گفتن چقدر تغییر کردیییییییییی! منم حال می کردم.بعدش رفتم زیر دست سیما خانومه بد اخلاق تا آرایشم کنه از اول بهش گفتم می خوام آرایشم ملایم باشه .بگذریم که پدرم در اومد تا مژه مصنوعی رو وصل کردو چشمامو آرایش کرد.وقتی آرایشم تموم شد و خودمو تو آینه نگاه کردم یه لحظه جا خوردم از آرایشم بدم اومد حالم گرفته شد زنگ زدم عسلی گفتم عسلی آرایشمو دوست ندارم عسلی هم کلی دلداریم داد .ولی هر کس منو می دید میگفت چه خوشگل شدی.کم کم اون احساسم از بین رفت و دیدم که خوشگل شدمممممممم! بعدش ناخنامو درست کردنو لباسامو پوشیدمو نشستم منتظر عسلییییییییییییییییییییی.وای خدا پس چرا این عسلی من نمیاد.بالاخره ساعت یک آقا داماد تشریف فرما شدن بعد از کلی عیدی دادن به این و اون سوار ماشین شدیم من توی اون لحظه انقدرررررر خسته بودم که اگه ولم می کردن همونجا می خوابیدم.

با عکاسمون رفتیم باغ و کلییییییییییییییییییییییییییی عکس گرفتیمممممممممم جانمان در آمدد.ولی انصافا  عکسای قشنگی می گیره.بعدشم رفتیم آتلیه و خلاصهههههههههه ساعت ۷ شب ما تازه راه افتادیم به سمت سالن عروسییییییی.توی راه انقده باحال بوووووووود همه واسمون بوق بوق می کردن واسمون دست تکون می دادن خیلی جالب بود با عسلی کلی حال کردیمممممممم. 

رسیدیم سالن مامان باباها اومدن استقبالمون احساس عجیبی داشتم توی مراسم عقد داشتیم از خستگی تلف می شدیم تا اینکه ارکسترمون شروع کرد به زدن و خوندن واییییی نمی دونین انگار تمام خستگیام از بین رفت باورتون نمی شه من و عسلی از اول تا آخر وسط بودیم اصلا رو صندلیمون ننشستیم خیلی عالی بود خیلیییییییییییییییییی.واقعا خوشحالم که عروسیمون انقدر عالی برگزار شد.از مامان جونیا و بابا جونیا ممنونیمممممممممممم.

کلی شاد باش جمع کرده بیدیم.تانگو رقصیدیممممممممممم(عسلی موقع رقص تانگو می گفت طنین می کشمتتتتتت بذار بریم خونه ) منم با نیش باز به رقصم ادامه می دادم.

خلاصه که خیلی عالی بود جای تک تکون خالی بیددددددد.

دوستتون دارم دوستای مهربونمممممممممممم.