عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

سفر نامه

سلام سلام آی دوست جونا

 

حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوش گذشته ؟

 

دوشنبه بعد از ظهر داداش عسلی بهش گفته بود که واسه دختر خاله جاریمم بلیط بگیره و از طرفی پسر خاله عسلی هم می خواست با ما بیاد مشهد! و این در حالی بود که ما هنوزززززز بلیط نگرفته بودیم! من کلی به عسلی بیچاره غر زدم که چرا اونا می خوان با ما بیان و ...

 

تا ظهر سه شنبه ما بلیط نداشتیم سه شنبه ساعت 12 بلیط گیر آوردیم واسه ساعت 1.5! ( ما خونسردیم؟) خدا رو شکر ما پیش بینی های لازم رو کرده بودیم و ساکمونو بسته بودیم و عسلم با خودش برده بود سر کار.ساعت 12.5 از شرکت راه افتادم و ساعت 1.5 ترمینال جنوب سوار اتوبوس شدیم و ساعت 2 اتوبوس حرکت کرد.

توی راه ( سمنان) پسر خاله عسلیم سوار کردیم و چهارشنبه ساعت 4 صبح خونه مادر شوهری بودیم.

تا ساعت 11 خواب بودیم

.ناهار رفتیم خونه جاری جان ( لازانیا خوردیم) بعدشم فیلم عروسیمونو دیدیم (فیلم عروسی مارو داداش عسلی فیلمبرداری کرده بود ومیکسشم جاری جونی انجام داد البته که برادر شوهری کارش این نیست و فقط واسه ما اینکارو کرد ولی جاری جونی کارش میکس فیلم عروسیه و الحق که فیلممون قشنگ شده بود) جاری جونم دستت درد نکنه شبم رفتیم مهمونی و اومدیم خونه خوابیدیم.

پنج شنبه ساعت 10 از خواب بیدار شدیم که بریم خرید  ولی ساعت 12 از خونه رفتیم بیرون بجاش کلی با جاری جونم دردو دل کردیم و فهمیدم که اونم روز زن کادو نگرفته و به عسلیم امیدوار شدم!( من می خواستم صندل بخرم) ولی چیزی پیدا نکردم

.ظهر رفتیم خونه مامانینا و بعد از ظهر ساعت 5 در حالیکه من ناراحت بودم از دست عسلی ( داداش عسلی ازم یه عکس گرفته بود خیلی خوشگل شده بود عسلی رو صدا کردم بیاد عکسو ببینه هی گفت الان میام ولی نیومد ( داشت با مامانشینا صحبت می کرد) منم خیلی بهم برخورد و با ناراحتی خوابیدم با اینکه عسلی کلی نازمو کشید ولی بازم ناراحت بودم)

 رفتیم مرکز خرید پروما و اونجا کلی خوراکی های خوشمزه خریدیم با تخفیف ( یکی از دوستامون از کله گنده های اونجاست) بعدش رفتیم دم یکی از غرفه هایی که کالباس می فروخت و اونم بهمون کالباس مغز رون داد واییییییییییی لامصب چقدر خوشمزه بود با کالباس سینه مرغ و ما فهمیدیم که این چیزایی که به اسم کالباس می خوریم کالباس نیست! تازشم یه جفت صندل خیلی ناناز خریدم تازه می خواستیم با جاری جونم عین هم بخریم ولی به پای اون نخورد.

 

خلاصههههههه بعدش رفتیم شهر بازی که اصلا خوش نگذشت ( من توی از خیابون رد شدن خیلی خل بازی در میارم یه دفعه می پرم وسط خیابون عسلیم بارها بهم گفته اینکارو نکن ولی من گاهی یادم می ره یعنی اصلا به نظرم نمی رسه که دارم می پرم وسط خیابون!) دم پارک می خواستیم از خیابون رد شیم یه اتوبوس داشت میومد عسلی گفت رد شیم بچه ها گفتن نههه منم رو حساب حرف عسلی یه دفعه پریدم وسط خیابون و عسلیم دستمو محکم کشید و منو برد عقب.خیلی خیلی کار خطرناکی کردیم و همگی ترسیده بودیم و بعدشم عسلی با من قهر کرد و گفت نمی خوام باهام حرف بزنی و تا توی پارک محلم نزاشت. بعدشم 1 ساعت تو صف ترن وایسادیم و چون اعصابم خورد بود اصلا بهم حال نداد ( من توی شهر بازی اصلا کم نمیارم و همه وسیله هارو سوار می شم ولی اونشب چون عصبی بودم ترسیدم و بهم خوش نگذشت) توی ترن جاری جونی و برادر شوهری جلو نشستن و من و عسلی عقب چون جاری جونی شدیدا دوست داشت جلو بشینه  ولی ترنش خیلی خفن و ترسناک بید و طولانیم بود .بعدشم رفتیم چرخ و فلک سوار شدیم یا به قول خودشون فان فار ( چرخ و فلک مشهد یکی از بزرگترین چرخ و فلکای خاور میانه است 80 متره و از بالاش کل شهر دیده می شه) بد نبود از اون بالا منظره جالبی داشت .

بعدش رفتیم خونه ماشینو برداشتیم و رفتیم شام خوردیم بعدشم در حالیکه داشتیم می مردیم از خواب تصمیم گرفتیم بریم طرقبه ( من از رانندگی داداش عسلی فوق العاده می ترسم چون خیلی پر گاز می ره و سریع البته تازگیا خیلی رعایت می کنه ولی بازم می ترسم!) توی راه عسلی هی الکی به داداشش می گفت فرشید جان یه خورده یواش تر برو! خلاصه رفتیم طرقبه که من همش خواب بودم و هیچی نفهمیدم و جاری جونی بهم گفت تو چقدر خوابالویی! بچه ها بستنی خوردن و منم رانی خوردم.

شب ساعت 2.5 خوابیدیم ( پسر خاله عسلی هر شب با دوست دخترش تا ساعت 3 اس ام اس بازی می کرد و پدر مارو در آورده بود! حالا خودمون یادمون رفته که بعضی شبا تا 4 صبح تلفنی حرف می زدیم!)

جمعه هم که تا 12 خواب بودیم بعدشم رفتیم قنادی سوغاتی خریدیم و رفتیم خونه مادر شوهری ناهار خوردیم ( مادر شوهری یه شلوار لی خوشمل واسم خریده بود) بعدشم رفتیم ترمینالو سوار اتوبوس شدیم و برگشتیمممممم.

توی اتوبوسم پدرمون در اومد عهد کردیم که دیگه با اتوبوس جایی نریم. ( زهی خیال باطل) صبح ساعت 5:30 رسیدیم خونه و ساعت 7:30 با فلاکت بلند شدم اومدم سر کار و الانم در خدمت شما هستم!

پ ن : عسلم شدیدا دلتنگ مشهد شده بود و اونجا هی بهم می گفت طنین بیایم مشهد زندگی کنیم... من که می دونم آخرشم می ریم مشهد زندگی می کنیم.

حسابداری که منشی شد!

سلام دوستان

نمی تونم زیاد بنویسم چون از اتاق خودم ( اتاق حسابداری) که پشه پر نمی زد اومدم پشت میز منشی که همه رفت و آمد دارن و دائم میان پشت میز و باهام کار دارن.

فقط بگم که منشیمون رفت و من شدم منشی و حسابدار! با ۳۵۰ تومن....

دیگه اینکه دیشب چندتا از دوستامون اومدن خونمون و شام الویه و کتلت درست کرده بودم کتلتش بسیار بی مزه بود ولی بچه ها گفتن خوشمزه است و همه رو خوردن! بعدش واسه یکیشون تولد گرفتیم ( تولدش ۶ روز دیگه است ولی چون اون موقع نمی بینیمش دیشب واسش کیک خریده بودیم ) کلی سورپرایز شدو خوشحالی کرد.

فردا می ریم مشهد با اتوبوس.

فعلا

در این ۴ روز بر ما چه گذشت؟!

سلام سلام صد تا سلام!

چرا من هیچی یادم نیست؟ خب الان چی بگم؟ انقدر حرف واسه گفتن دارم نمی دونم از کجا شروع کنم؟

یعنی حالا چی می شه؟

چهارشنبه:

 بعد از کار رفتم خونه یه خورده خوابیدم بعدش قرار بود با دوست عسلی بریم سینما سانس ۸ می خواستیم بریم. اصلا حوصله آرایش کردن نداشتم بلند شدم یه رژ زدم و یه خورده خودمو توی‌آینه نگاه کردم شدیدا احساس بی ریختی می کردم! به عسلی می گم من چرا انقدر بی ریختم؟؟؟ چرا انقدر چاقم؟؟؟؟؟؟؟؟ عسلی می گه نخیرم خوشگلی خب یه خورده آرایش کن تا خوشگل بشی! منم خط چشم و ریمل زدم تا یه خورده قابل تحمل شدم! بعدش به عسلی گفتم همش تقصیر توا ها هی اعتماد به نفس منو از بین می بری .می گی زشتی چاقی خب منم اعتماد به نفسم از بین می ره ....

رفتیم سینما فیلم ان ع ک اس طبق معمول یه ده دقیقه ای دیر رسیدیم.( بیچاره دوست عسلی ار نیم ساعت قبلش دم در سینما بوده!)

فیلمش خوب بود.با اینکه سوژه اش تکراری بود ولی خوب بود.

ساعت ۱۰.۵ از سینما اومدیم بیرون و ساعت ۱۲ رسیدیم خونه . لالا....

پنجشنبه :

نزدیکای ۱۱ بود عسلی بهم زنگ زد که پنجشنبه هفته دیگه رو مرخصی بگیر بریم مشهد! و از اونجاییکه من دختر بسیار شجاعی هستم! و رئیسمونو خیلی دوست دارم هی می گفتم نه من می ترسم برگه مرخصی رو ببرم اتاق مدیر و ... عسلم خیلی دوست داره بره مشهد چون تقریبا ۲ ساله نرفته و دلش تنگ شده.خلاصه انقدر گفت که آخر من عصبانی شدم و برگه رو پر کردم و با قدمهایی راسخ! رفتم توی اتاق مدیر و مثل موشی برگه رو دادم بهش! و گفتم : دعوام نکنیناااااااا!!!!!!! وقتی من خودمو واسش لوس کردم اونم نرم شد و گفت چون دختر خوبی بودی و این ماه مرخصی نگرفتی اشکالی نداره!!!! و من با غرور به عسلی اس ام اس دادم که مرخصی رو گرفتم!

ظهر ناهار بنجل پارتی بود از استانبولی بگیر تا برنج سفید با تن ماهی!

یه کوچولو خوابیدیم بعدش عسلی رفت تره بار یه خورده خرید کرد و اومد.می خواستیم بلیط قطارمونو بگیریم واسه سه شنبه ولی پنج شنبه بود و آژانس ها بسته بود این بود که افتاد واسه امروز.....

فلاش بک در مورد محل کارم: راستش چند وقتی بود که هی به کلم می زد کارمو عوض کنم ( فکر کنم خوشی زده بود زیر دلم!) تا اینکه سه شنبه شدیدا مصمم شدم که اینکارو بکنم اتفاقا همون روز مدیر مالی مونم اومد و بهش گفتم و اونم یه شماره بهم داد تا تماس بگیرم.همون موقع رئیس جونم! صدام کرد و گفت ما می خوایم خانوم منشی رو اخراج کنیم و اگه بخوای می تونی تو کارش رو انجام بدی و حقوقت رو زیاد کنیم و من بسیار کف کردم! گفتم با عسلی مشورت می کنم بهتون خبر می دم .بعدش رفتم با اون یکی رئیسمون که مهربون تره صحبت کردم و گفتم اگه ۳۵۰ کمتر بدین من اینکارو قبول نمی کنم اونم گفت حالا صحبت می کنیم ببینیم چی می شه!

و پنج شنبه بهم اوکی داد که پیشنهادتو قبول کردیم.(خانوم منشی از شنبه تا پنج شنبه هفته پیش رفته بود مرخصی و رئسای عزیزم فرصت رو غنیمت شمردن تا از این موقعیت سوء استفاده کنن و ایشون رو به این بهانه اخراج کنن چهارشنبه خانوم منشی بهم اس ام اس داد که خوردم زمینو پام شکسته حالا نمی دونم شنبه چه جوری بیام سر کار و  می خوام شنبه زنگ بزنم به مدیر و جریانو بهش بگم و بگم دکتر ۲۱ روز واسم استعلاجی نوشته! و آقای رئیسم بسیار خوشحال شد و گفت وقتی شنبه زنگ زد بهش می گیم دیگه نیا و هر وقت تونستی بیا تسویه تو بگیر!)

و اما امروز خانوم منشی عزیز با پای شکسته اومده سر کار!!!! و مدیران عزیز تر از جانمان مثل موش رفتن توی اتاقشونو جرات ندارن چیزی بگن!

و اما جمعه :

ظهر مهمونی دعوت بودیم ساعت ۹ بلند شدم رفتم حموم اومدم صبحانه خوردم و موهامو سشوار کشیدم و خط چشم و.... و در این اثنا هی عسلی رو صدا می کردم و اونم می گفت یک ربع دیگه! و در انتها ساعت ۱۱:۱۵ ما از منزل خارج شدیم!

ولی به طرز باور نکردنی به موقع رسیدیم چون هنوز مامان بزرگم نرسیده بود!!!!!!!!!!!!! ( آخه مامان بزرگ من اصولا وقتی جایی دعوت باشه خیلی زود می ره و وقتی ما  رفتیم و دیدیم ایشون نیومدم بسیار به خودمان امیدوارم گشتیم!)

توی مهمونیم که فقط و فقط خوردیم !!!!

ساعت ۵.۵ داشتیم از در میومدیم بیرون که عسلی برگشت به شوخی به فامیلمون گفت که آره دیگه از این به بعد طنین مرد خونه است چون حقوقش از من بیشتره و من هر چیزی بخوام بخرم باید از اون اجازه بگیرم و یه دفعه مامان جان فرمودن ا؟ طنین با درخواستت موافقت کردن؟ ۳۵۰ می دن؟؟؟؟؟ و صاحبخونه عزیز تر از جان فرمودن طنین پولتو واسه خودت خرج کنیاااااااااااااا توی اون لحظه خیلی عصبی شدم و حالم از این طرز تفکر بهم خورد و احساس کردم غرور عسلم شکسته شد.

رفتیم سوار ماشین شدیم و مامانینا ما رو ۷ حوض پیاده کردن ( من می خواستم کفش بخرم) و خودشون رفتم... و طوفانی بود که بر پا گشتتتتتتتتتت

عسلی گفت طنین خیلی ازت دلخورم دوست ندارم حرفای خصوصی زندگیمونو به مامانت بگی چون مامانت دهنش قرص نیست و به همه می گه و .... می دونستم داره راست می گه ولی جبهه گرفته بودم.

نزدیک یک ساعت حرف زدیم و نتیجه این شد که هیچ هیچ هیچ حرفی از خانواده دو نفره طنین و عسلی به هیچ هیچ هیچ کسی زده نمی شه مگر اینکه قبلش طنین و عسلی ( بیجی و بوجی!!!!) با هم مشورت کرده باشن و تصمیم گرفته باشن که در مورد اون موضوع خاص با دیگران ( حالا هر کسی) مشورت کنن.

 هرچی دنبال کفش گشتم چیزی پیدا نکردم قیمتا بالا و جنسا مزخرف بعدش رفتیم ولی عصر و اونجام چیزی پیدا نکردیم.

توی مترو که نشسته بودیم تا بریم ولی عصر بغض داشت خفم می کرد احساس بدی داشتم حس می کردم آزادیم گرفته شده و عسلی خیلی روی مامان حساسه ... بعدش دوباره عسلی کلی واسم صحبت کرد ولی حتی دیگه تحمل حرف زدن عسلیم نداشتم دلم می خواست دااااد بزنم عسلی گفت می خوای بریم خونه منو بزنی تا حالت خوب بشه؟!

رفتیم ولی عصر که مثلا از چرم مشهد خرید کنم که بسته بود. بعدش رفتیم مثل احمقا پیتزا خوردیم ( نا سلامتی ۴امین ماهگردمون بود.اونم چه ماهگردی!)

از میدون ولی عصر تا سر کارگر پیاده رفتیم تا مقداری از عذاب وجدانی که در اثر خوردن پیتزا عارض گشته بود رفع شود!

بعدشم سوار تاکسی شدیم و رفتیم خونه ساعت ۱۱ رسیدیم خونه و من باید تازه فکر غذای امروزمونو می کردممممممممم سریع رفتم مرغ گذاشتم با برنج و عسلم کلی ازم قدر دانی کرد که با اینهمه خستگی بازم غذا درست کردم و ساعت ۱۲ رفتیم خوابیدیمممممم.

پ ن : ببخشید که سرتونو ( بهتره بگم چشمتونو!) درد آوردمااااا.بوس بوس