-
لباس خریدمممممممممم
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 10:34
خوشحالممممممممممم خوشحالم آخه تو .. نه ببشخید آخه لباس خریدمممممممممم. هوراااااااااااااااااااااا اِ ببخشید سلااااااااااااااام دیروز ساعت ۴ از شرکت زدم بیرون .به بهار اس ام اس دادم که همو ببینیم ولی جیگرم ناز کرد و گفت کار دارم (شوخی می کنم بچم کار داشت خب) بعدش خودم تهنایی یه خورده مغازه های روزولت رو نگاه کردم می شه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 تیرماه سال 1387 11:07
سلاممممم دیروزززززززززز گفته بودم که می خوام برم صندل و لباس بخرم.... اولا که تا ساعت ۵ موندم شرکت ( فقط من بودم با اون مدیر عامل خره که دوسش ندارم ) حوصلم سر رفته بود اساسی. بعدش راه افتادم رفتم چهار راه ولیعصر صندلاشو نگاه کردم از چندتاش خوشم اومد و کاندید کردم تصمیم گرفتم اول لباسمو بخرم بعد باهاش صندل ست کنم. با...
-
تصمیم های جدید!
یکشنبه 16 تیرماه سال 1387 10:16
سلاممممم الان یک عدد طنین ِ با ادب ِخوش اخلاق ِمهربون ِخوشحال ِامیدوار به زندگی!!!!!!!!!! اینجا نشسته. شنبه ها همسر عزیز بنده تا ظهر سر کارن و بعدش می رن خونه.دیروز رفتم خونه عسلی خونه بود دوتایی با باباش روی تخت دراز کشیده بودن و داشتن حرف می زدن البته بابا هم شل* وار پاش نبود! تا من رفتم تو بابا زد زیر خنده و رفت...
-
بالاخره رفتننننننننننن
شنبه 15 تیرماه سال 1387 11:08
به بهههههههههه دوستان عزیز و گرامییییییی سلام علیکم احوالتون چطوره؟ ما رو نمی بینین خوشین؟ ما که خیلی خوشیم چونکه جاری و برادر شوهر گرامی رفتند خارجه ( به این می گن جاری بازیاااااااا ) عسلی می گه ما هم آدم حسابی شدیما داداشمون رفت خارج! می گم کاش اقلا یه جای درست و حسابی می رفت! خببببببببب از کجا بگم براتون؟ پنج شنبه...
-
مهمونی گندددددددد
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 11:05
سلام دیروز بسیار بسیار روز گندی بووووووووود ساعت ۴ از شرکت اومدم بیرون تا ۴:۴۰دقیقه توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم. داشتم خل می شدم. از اونور مامان عسلی زنگ زده که سیر و ورمیشل بخر! ساعت ۵:۱۵ رسیدم خونه... رفتم یه کم دراز کشیدم نیم ساعت بعد عسلی اومد.صاحبخونه مون یه ظرف شکلات واسمون آورده بود مامان گفت فکر کنم...
-
بازم مهمونیییییییی
سهشنبه 11 تیرماه سال 1387 14:26
دیروز بعد از ظهر که رفتم خونه مامان گفت دختر عمه عسلی شب دعوتمون کرده خونشون.( ای خدااااااااا) ما می خواستیم بریم سر کار اونجا ( کار دومی که ما می ریم مال شوهر دختر عمه عسلی هست.ما می ریم حسابداریشو انجام می دیم) خلاصه منم خسته و کوفته رفتم یه دوش گرفتم . از حموم که اومدم بیرون عسلی جونم رسید خونه.رو تخت دراز کشیده...
-
هفته نوشت
دوشنبه 10 تیرماه سال 1387 10:10
سلاااااااااااام دوستام منو ببخشید بازم تاخیر کردم شرمنده وای من چقد حرف دارم خدایا! حالا از کجا شروع کنم؟ چهارشنبه : بعدازظهر قرار بود مامانینا بیان خونمون رفتم لوازم خانگی نزدیک خونمون دیدم یه فنجون نعلبکیایی داره خیلی خوشگله .جای آویزم داره ( بیشتر جنبه تزئینی داره) تصمیم گرفتم همونا رو بخرم .یادم اومد که مامان...
-
اتمام امتحانات
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 11:09
شلاممممممم من الان بسیار بسیار مشعوف و مسرور و خوشحال و سر حال و .... می باشم چون بالاخره امتحانام تموم شددددددددددددد . هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا حالا نه که من خیلی واسه امتحانام درس می خوندم و خیلی خسته می شدم واسه همون الان خیلی خوشحالم. دیروز بعد از ظهر در حالیکه فقط ۵۰ صفحه...
-
شیرین کاری بنده!!!
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 09:55
سلاااااااااااااااااام خانوم خوشگلا روزتون مبارک. چطورین جیگملا؟ دیروز بعد از ظهر رفتم سر راه واسه مادر شوهر جان یه دسته گل خریدم ( ما ۳ خانواده یعنی عسلی با داداشاش پول گذاشتیم روی هم دادیم دست جاری بزرگه که واسه مامان کادو بخره ولی مامان اینا نرفتن مشهد و موندن تهران و ما مجبور شدیم فعلا علی الحساب گل بخریم) و رفتم...
-
دوستتون دارم
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 11:54
سلام دوستای نازم اول از همه می خوام از همه تون بابت کامنتای دیروز تشکر کنم. مرسی که به فکرمین و دلداریم می دین.من با وجود دوستایی مثل شما هیچوقت تنها نیستم. پست دیروز فقط از سر دلتنگی بود بعضی وقتا یه حرفایی توی گلوی آدم گیر می کنه و آدم دلش می خواد اونارو از دلش بریزه بیرون فقط همین! من خدا رو شکرمی کنم که همیشه...
-
من طنین کوچولو
یکشنبه 2 تیرماه سال 1387 09:21
تنها بودن یه کابوس شومههههههه.... - سلام طنین کوچولو حالت چطوره؟ -خوب نیستم دلم بد جوری گرفته - می دونم می دونم دلت خیلی گرفته حرف بزن حرف برن و خودتو خالی کن - می دونی دلم پره خیلی. پره از سئوالای جور وا جور پره از گلایه های مختلف دلم می خواد حرف بزنم دیگه دارم خفه می شمممممممم چرا ؟ آخه چرا من هیچوقت نتونستم بچگی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 تیرماه سال 1387 12:06
سلاممممممم بالاخره تشریف آوردیم خوبین بچه ها؟ دلم تنگیده بودااااااااااااا سه شنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم.سه شنبه صبح رفتم امتحان دادم راحت بود فکر کنم خوب شد! بعدش رفتم خونه ناهار خوردیم و با جاری شروع کردیم حاضر شدن.بعدش مامان ( مادر شوهری) از آرایشگاه اومد و موهای مارو درست کرد ساعت ۶ رسیدیم عقد.عقدشون خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:09
دیروز و پریروز رو رفته بودم مرخصی. عروسی خوب بود امتحانامم بد نبود. الان به شدت عصبی ام چون مدیرمون باز زر زر کرد به خاطر مرخصی رفتن من. حالمو به هم می زنن اصلا حوصله تعریف کردن این چند روز رو ندارم فعلا
-
کوتاه
یکشنبه 26 خردادماه سال 1387 09:02
سلام بچه ها امتحان زیاد خوب نبود.اولش خیلی خوب می نوشتم ولی بعدش سر و صدا باعث شد تمرکزمو از دست بدم . همه مسئله هامو خراب کردم.باور کنین بیشتر از ۴ *۵ بار هی خط می زدم عوض می کردم الانم یادم نیست بالاخره چی نوشتم.... مامان بابای عسلی دیروز رسیدن .داداش و جاری بزرگه هم فردا میان... امتحان بعدیم ۲۸ ام ( روز عروسی) و...
-
امتحان
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 10:21
سلام بچه ها من فردا امتحان دارم. ( بررسی موارد خاص در حسابداری یا همون مباحث جاری در حسابداری) درسامم مونده باید برم بخونم. واسم دعا کنین فعلا
-
تو مرا دوست بدار....
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1387 15:34
تو مرا دوست بدار تا از این شهر پر آشوب پر از رنگ و فریب به سلامت بروم تو مرا دوست بدار تا از این تیره شب پر ابهام به سحرگاه نورانی فردا برسم من در این لحظه در این شور غریب و در این جاده ای که پر از پیچ و خم است عشق را می جویم تو مرا دوست بدار تا بیابم آنرا تا خودم گم نشوم تا که جاری باشم که شکوفا بشوم و به مقصد...
-
خرید و مهمونی
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1387 13:31
سلامممممممممم چطورین دوست جونام؟ آره من خیلی نا شکرم .خیلی لوسمممممم می دونم ... دعام کنید شفا پیدا کنم دیروز بعد ازظهر رفتیم چشم پزشکی دکتره گفت خیلی چشماتون خوبه فقط زیاد پشت کامپیوتر می شینین به چشمتون فشار میاد .چشماتون خسته است... مطب دکتری که رفتیم هفت حوض بود اونجام که نگو آدم می ره مگه می تونه خرید نکنه؟! ۲...
-
قاطی پاتی
سهشنبه 21 خردادماه سال 1387 14:23
از صبح نشستم سر درس خوندن خیر سرم! مباحث جاری در حسابداری . اول از همه می رم نگاه می کنم ببینم چند صفحه باید واسه میان ترم بخونم می بینم ۸۰ صفحه است . با خودم می گم خب اینکه خیلی خوبه حد اکثر دو روزه تمومش می کنم. میشینم سرش یکی دو صفحه می خونم ... ای بابا اینکه همش درباره تاریخ نوشته خوب ولش کن اینجاهاش تو امتحان...
-
لوس می شویم !
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 14:24
سلام دوستای مهلبونم دیروز اینگده حالم بد بووووووووود که نگو. خیلی حالم بد بود. عسلی خودش می دونه وقتی من به دوران زنانگی نزدیک می شم سگ می شم! البته دیروز سگ نبودم ولی خیلی حال بدی داشتم از صبح همینجوری کمر درد داشتم تاااااااا شب.هیچوقت اینجوری نشده بودم. سر کار که کلی خودمو واسه عسلی لوس کردم و هی اس ام اس دادم بعدشم...
-
چقده حرف دارم
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 14:21
سلاممممممممم یه سلام طولانی بعد از اینهمههههههههه روز موضوع انشاء : تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ به نام خدا کنار ساحل نشسته بودم که یکی اومد گفت انشاء بنویس .... خب بقیه اش یادم نیست پس می ریم سر اصل مطلب: دوشنبه بعد از کار رفتم خونه نشسته بودم واسه خودم خوشحال داشتم تی وی می دیدم که عسل اومد و گفت طنین پاشو بریم...
-
بازیییییییییی
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 15:10
سلام سلااااااااااااااام الان خیلی هیجان دارممممممممممممم آخه می خوام توی یه بازیه جدید شرکت کنم که خیلیم هیجان انگیز ناکه! الان الی بهم گفت قرار شد دوتایی باهم بیایم بازی کنیم . بازیش اینجوریه که اسمایلی که به دوستای وبلاگیمون می خوره رو براشون می زاریم: بادبادک : الهه : جون جون و گلم جون : خانومی و آقاییش : من و آرش...
-
مانتو خرون!
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 10:19
امروز بسیار نو نوار شدم و بسیار خو شحال می باشممممممممم دیروز بعد از ظهر قرار بود با دختر داییم برم مانتو بخرم .قرار شد من ساعت ۴ از کارم برم دم خونشون اونم از سر کار بیاد با هم بریم خرید. من بیچاره از ساعت ۴:۱۵ دم در خونشون علاف بودم تاااااا ۴:۴۵ .دیگه کم کم زیر پام یه درخته کاج سبز شده بود که ایشون تشریف آوردن....
-
آخر هفته
شنبه 11 خردادماه سال 1387 11:42
سلااااااام حال و احوالتون چطوره؟ منم بد نیستم .میسی ( چه لووووووس) پنجشنبه رفتیم خونه مامان اینا قرار بود جمعه صبح ۸ و ۹ بیایم تهران بریم سر کار ( آخه من و عسلی یه کار دیگه هم داریم دوبار در هفته هر بار ۳ ساعت باید اونم انجام بدیم البته اکثر اوقات عسلم می ره انجام می ده من تنبلی می کنم باهاش نمی رم) خلاصه راه افتادیم...
-
طنین شرمنده می شود!
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 10:01
سلام دوستام خوبین؟ آخ الهی من قربونتون برمم.الهی من فداتون بشم. ( دارم خودمو لوس می کنم تا ببخشینم) معذرت می خوام باشه؟؟؟؟ ( الان دارم با خجالت زمینو نگاه می کنم) چه خبرا؟ خوبین؟ دلم براتون تنگیده بوداااااااااا حسابییییییییییی.شرمنده به خدا این چند روز اصلا فرصت نکردم آپ کنم. انقدر آپ نکردم که اصلا یادم نیست این روزا...
-
پنجشنبه و جمعه...
شنبه 4 خردادماه سال 1387 12:18
سلام علیکم حالتون چطوره؟ خوب بیدین؟ ما هم خوبیم .قربان شما.چه خبرا؟ ما رو نمی بینین خوشین؟ خب خدا رو شکر! پنجشنبه از کار که رفتم خونه حدودا ۲ بود تند تند حاضر شدم و رفتم کلاس ( کلاس درسی) سر کلاس انقدر حالم بد شده بووووووووود که نگو تب و لرز کرده بودم به همراه سر درد شدید. کلاسمون که تموم شد دوستای عزیزم لطف کردن و...
-
من دوست جونمو دیدمممممممممممممم
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1387 14:01
دیروز بعد از ظهر من و عسلی راه افتادیم به سمت پاتن جامه برای خریدن شلوار - جاری بزرگه اینا!!!! خرید کرده بودن گفتن ۵۰٪ تخفیف زده شمام برین خرید کنین- قبلا یه پاتن سر کوچمون بود ما هم خوشحال و خندان راه افتادیم سر کوچه تا خرید کنیم! تقریبا نزدیکای سر خیابون بودیم که یهو دیدم یه خانومی داره از روبرو میاد سریعا...
-
۲۰ سال دیگه در چنین روزی!
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1387 12:41
الهه جون یه پست نوشته مربوط می شه به بیست سال آینده واسم خیلی جالب بود منم تصمیم گرفتم بنویسم: بیست سال دیگه من و تو هر دو مون ۴۳ ساله هستیم. احتمالا هر دومون یه کمکی اضافه وزن پیدا کردیم. موهامون کم و بیش سفید شده. بیست سال دیگه یکی یا نهایتا دو تا بچه داریم اگه دختر باشه اسم یکیشونو می ذاریم بهار.قشنگه نه؟ ( بهار...
-
جامعه داره به کجا می رسه؟
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1387 09:52
دیگه حالم داره از بعضی از آقایون به هم می خوره.آخه یه آدم تا چه حد می تونه بی شخصیت باشه؟ نمی دونم چی بگم؟ فک کن مثلا توی اوج خستگی داری توی خیابون راه می ری بعد یه ع و ض ی بر می گرده زر زر می کنه .بعد اون موقع است که دلت می خواد خر خره طرفو گاز بزنییییییییی.تازه جالبیش اینجاست که همه رقم موجود است! از ۱۵ ساله گرفته...
-
نومزدنگ!
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 11:00
سلام دوست جونای مهلبونم راستشو بخواین تصمیم داشتم چند روزی ننویسم می خواستم خیر سرم درس بخونم! ولی دیدم نمی تونم .پس می نویسم ولی زودی می رم سر درسم.باشه؟ خب از کجا شروع کنم؟ ... پنجشنبه ظهر رفتم خونه مامان ناهار پخته بود غذا خوردیم بعدش من و جاری کبیر و برادر شوهر کبیر خوابیدیم عسلی جونم با مامان و بابا رفتن خونه...
-
حرفای خاله زنکییییی/ عسلی بد اخلاق
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1387 10:14
زمان : چهارشنبه ۲۵/۲/۸۷ ساعت ۴ بعد از ظهر مکان :باز هم اتوبوس B R T در حالیکه داری از خستگی هلاک میشی و اصلا حال و حوصله این اتوبوسهای مزخرف رو نداری با سیل جمعیت سوار میشی. یه خانومی رو می بینی که شدیدا آرایش کرده ... بعد از چند دقیقه موبایلش زنگ می خوره: الو - خوبی افسانه؟ - خب؟- خب؟- .... غلط کرده دختره پایین...