عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

و اما عشق ۳ ( قسمت آخر)

اون روز حرفای عسلی خیلی روی من تاثیر گذاشت و از اون روز بود ه تصمیم گرفتم رابطمو با کامران قطع کنم . واسم سخت بود ولی عسلی خیلی کمکم می کرد مواقعی که کلاس نداشتیمم  توی چت دلداریم می داد و راهنماییم می کرد.

بعد از کامران من نسبت به همه پسرا بد بین شده بودم به عسلی می گفتم من از همه پسرا بدم اومده همشون مثل همن ( الهی بمیرم براش) دلداریم می داد یکبارم ناراحت شد و گفت طنین لطفا منو با بقیه پسرا مقایسه نکن ! من هیچوقت قصد سو ء استفاده از هیچ دختری رو نداشتم .... بعد از چند وقت رابطه من و عسلی صمیی تر شد هر روز توی نت با هم چت می کردیم و روز شماری می کردیم تا موقع کلاسا بشه ( آخه کلاسای ما نیمه حضوریه و ماهی یکی دوبار کلاس داریم) و بتونیم همو ببینیم.خیلی خیلی با هم صمیمی شده بودیم دیگه کم کم دادشی داشت جاشو می داد به عسلی  اسفند ماه ۸۴ بود که من نشستم به طور جدی با عسلی صحبت کردم و گفتم ما باید رابطمونو مشخص کنیم . هی میگفت طنین من نمی تونم به تو قول بدم می ترسم بعدا نتونم به قولم پایبند باشم .من می ترسم . من شرایطشو ندارم و ... خیلی باهاش حرف زدم اون روزا کارم شده بود گریه و گریه تا اینکه بالاخره ۲۰ اردیبهشت ۸۵ عسلی زنگ زد خونمونو گفت طنین من خیلی فکر کردم . دلم پیش توا بیا به هم قول بدیم که تا همیشه با هم باشیم و تلاش کنیم تا بتونیم هر چه زودتر به هم برسیم.من تا چند دقیقه توی شوکککککککک بودم. خوشحال بودم . متعجب بودم .هیجان زده بودم؟!!! خلاصه ۲۰ اردیبهشت ۸۵ شد روز آغاز عشق ما . ۲۹ آذر ۸۶ منو عسلیم با هم نامزد کردیم و ۴ فروردین ۸۷ برای همیشه مال هم می شیم

و اما عشق ۲

اون روزا من با پسری به اسم کامران توی نت آشنا شده بودم و با هم ارتباط تلفنی داشتم .کامران جنوبی بود و خیلی پسره زبون بازی بود اون موقعها من فکر می کردم عاشق کامران شدم ( نمی دونم شاید بخاطر تنهایی زیاد اون دورانم بود) خلاصه که توی کلاس به هدی جریان کامران رو گفتم . روزها همینجوری می گذشت حدودا ۶ ماه از شروع درسمون گذشته بود و من و هدی با فراز و عسلی خیلی صمیمی شده بودیم و کل کلاس میدونستن که ما چقدر با هم راحتیم . هر جا می رفتیم با هم بودیم هر کاری می کردیم با هم بودیم خلاصه که کلا خیلی با هم صمیمی شده بودیم البته این رابطه حالت کاملا دوستانه و عادی داشت اونروزا هدی عاشق یکی از همشهریاشون بود و منم که عاشق کامران؟

به طور کلی فراز آدم فوق العاده راحتی بود بطوریکه به خودش اجازه می داد توی همه کارای من و هدی دخالت کنه . در مورد همه مسائل زندگی ما نظر بده و در واقع احساس می کرد پدر ماست ! البته اون روزا من و هدی از این کارش ناراحت نمی شدیم نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! ولی بر عکس فراز عسلی خیلی پسر معقولی بود هیچوقت در مورد مسائل خصوصی زندگی ما سوال نمی کرد.هیچوقت نظرشو به ما تحمیل نمی کرد و فقط سعی می کرد دوست خیلی خوبی برای ما باشه.و خیلیییییییییییییییییی مهربون و دوست داشتنیییییییی.( قربونش بشه طنین)

یادم میاد یه روز توی دوره کلاسامون بود و من با هدی بین کلاسا رفتم تا به کامران زنگ بزنم وقتی بهش زنگ زدم خیلی خیلی سرد برخورد کرد( البته رفتار کامران خیلی وقت بود که سرد شده بود ولی من نمی خواستم این موضوع رو بپذیرم .) وقتی برگشتیم دانشگاه من خیلی تو خودم بودم و این از من که توی جمع بچه ها خیلی شلوغ و پر هیجان بودم بعید بود. به خاطر همین عسلی اومد پیشم نشست و گفت طنین چی شده ؟ چته؟ و منم براش جریان رو نوشتم توی کاغذ آخه این جریان نامه نوشتن توی کاغذ واسه ما عادت شده بود و سر کلاس هی به اصطلاح خودمون با هم چت می کردیم و مسخره بازی در میاوردیم .(شایدم از طرفی خجالت می کشیدم مستقیما با عسلی صحبت کنم و حرف دلم رو بهش بزنم) اون روز عسلی وقتی نوشته من رو خوند کاغذ رو گذاشت کنار و صندلیشو یه خورده کشید عقب که بچه ها متوجه صحبتامون نشن و شروع کرد به صحبت کردن . خیلی درست و منطقی راهنماییم کرد . بدون حتی ذره ای حسادت یا ناراحتی ( البته در ظاهر) و بهم گفت طنین سعی کن منطقی تصمیم بگیری خیلی مراقب این رابطه باش که ازش ضربه نخوری ....

 

 

؛عسلی جونمممممممممممممم عمر منیییییییییی با دنیا عوضت نمی کنم به خدا.همه زندگی منی .عاشقتممممممممممممممممممم ؛

 

                                                                        ادامه دارد ...

و اما عشق ۱

یادم میاد سال ۸۳ برای ورود به دانشگاه کنکور دادم و مجاز به انتخاب رشته شدم بعد بهم خبر دادن که قبول نشدی راستش واسه منی که فکر می کردم ۱۰۰٪ قبولم یه خورده سخت بود ولی اونقدرا هم ناراحت نشدم. شاید اواسط آبان ماه بود که خبر دادن جزو ذخیره های رشته حسابداری بودم و قبول شدم . نمی دونم اون موقع چه احساسی داشتم ؟ ترس ؟ دلهره ؟ خوشحالی ؟ همه با هم مخلوط بود ولی فقط اینو می دونم که خوشحالی جزو احساسهای غالبم نبود چون اون موقعها من توی یه شهر کوچیک زندگی می کردم و از ورود به یه شهر بزرگ اونم تنها می ترسیدم.

رفتم به کلاس توجیهی و اونجا با یه نفر به اسم هدی دوست شدم . فردای اونروز باید می رفتیم سر اولین جلسه درسی ( البته برای من و هدی اولین جلسه بود چون جزو ذخیره ها بودیم) . وقتی رفتم سر کلاس همه چهره ها رو بر انداز کردم .نگران نبودم چون با هدی بودم ولی بقیه رو .... هیچکس رو نمیشناختم. یه خورده سختم بود . یادمه اون روزای اول با یکی از بچه ها به نام نیما از همه راحت تر بودم چون خیلی سریع ارتباط برقرار می کرد. و همینطور یه پسر دیگه به اسم فراز که خیلییییییییییی آدم راحتی بود البته روز اول اصلا ازش خوشم نیومد ولی کم کم با اون صمیمی شدم. فراز یه دوست داشت به اسم عسلی که من اون روزا اصلا باهاش حرف نمی زدم چون اونم مثل من یه خورده خجالت می کشید البته با بقیه راحت بود ولی با من زیاد صحبت نمی کرد .فقط یه سلام و یه خداحافظ

                                                                                      ادامه دارد...