عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

اول هفته نوشت

سلاممممممم عخشای خودم Flower

چطورین جیگرا؟ چه خبرا؟ خوش می گذره؟ 

مارو نمی بینین خوشین؟! Begging

شنبه : 

بعد از ظهر که عسلی اومد خونه خیلی خسته بود.- بچم کلیم واسه دیروز میوه خریده بود Heart Smile- یه شیر کاکائوی دااااغ درست کردیم و خوردیم بعدش من گفتم عسلیییی بیا بریم فیلم ببینیم.رفتیم پای کامپیوتر ولی از اونجایی که فیلمش بسیار کسالت بار بود عسلی خوابش برد.Night- الهی قربونش بشم منننننننننن- منم هی زدم جلو که ببینم آخرش چی می شه؟ - بگو آخه مگه مجبوری ببینی؟؟؟؟!- یه خورشت کرفس توپپپپپپم درست کرده بودم و هی می رفتم یه خورده ازش می خوردم! بعدش عسلی بیدار شد دیدیم چقدر خونه یخ کرده هر چی بخاریو زیاد می کردیم جواب نمی داد.دو تایی رفته بودیم زیر پتو و هیییییییی می لرزیدیم! همینطور که زیر پتو بودیم من خوابم گرفت.یعنی اصلا نمی تونستم چشامو باز نگه دارم.هی عسلی باهام حرف می زد منم تو خواب و بیداری جواب می دادم. خلاصههههههه عسلی رفت همه میوه هارو شست و آماده کرد.بهدشم خوافیدیم. 

 

یکشنبه : 

سر کار بسیار بسیار کسالت آور بود.هیچچچچچچچچچ کاری نداشتیم.فقط من هی یخ می زدم و همکارم ازین بخاریا که باد گرم می زنن داره.هی میاورد واسم تا گرم بشم! 

بعد از ظهر ساعت ۴.۵ رسیدم خونه تند تند جمع و جور کردم و گردگیری و جارو و ... بعدشم مهمونامون اومدن و هی عسلی رو اذیت می کردن می گفتن فقط مونده آشپزی یاد بگیری که دیگه بهت مدرکتو بدن! ( خبر ندارن که آشپزیم می کنه!) مهمونا که رفتن ظرفارو شستیم و جا به جا کردیم .به عسلی گفتم الان یه چایی می چسبه نه؟ خلاصه یه چایی خوردیم و بعدم سالاد و بعدم لالا! 

 

پ ن ۱ : اون رژیمه هفت روزه بود.اوکی؟؟؟؟؟ من خودمو وزن نکردم ولی سه چهار کیلویی کم کردم و همه بهم می گن لاغر شدی.بعدشم الانم مواظبم که چاق نشم. 

پ ن ۲ : ۲۸ آبان تولد عسلی جونمه.من همیشه به اینجور مناسبتا خیلی اهمیت می دم.ولی عسلی خیلی واسش مهم نیست.به نظر من تو این زندگیای پر مشغله ما اینجور چیزاست که می تونه یه تنوع  ایجاد کنه.خلاصه که من می خوام یه کار خوب واسه عسلی بکنم.کادو که احتمالا دوربین دیجیتال می خریمPhotographer.ولی واسه جشن کسی پیشنهادی داره؟ اصلا نمی دونم جشن بگیرم یا نه؟ عسلی می گه نمی خواد ولی من دلم می خواد یه کار خوبی بکنیم!

قالب بی تربیت

سلام دوستام 

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ( با فتحه بخونین!) چند وقته ننوشتمممممممممممممممممم!!!!!!!!!

همش تقصیره این قالب قبلی بود که منو جون به لب کرد.اعصابمو ریخته بود به هم.بی تربیته پررو!!!!!!!!!!! وب نازنینمو خراب کرده بود خر!

خب چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بووووووووووووووووود.

اصلا یادم رفته این چند روز چه اتفاقاتی افتاده! 

سه شنبه (واسه کاری )با عسلی رفته بودیم اداره ثبت  تا ظهر الاف کوچه و خیابون شدیم و آخرشم کارمون انجام نشد. 

واییییییییی خدایا فراموشی گرفتم! آهان یادم اومد : 

بعد از ظهر که داشتم می رفتم خونه سوار اتوبوس که شدم دیدم یه دختری دم در وایساده که قیافش فوق العاده آشناست! یه دفعه دیدم ااااااااااااااااااااااااااا ( ایندفعه با کسره بخونین!) دوست دوران راهنماییمه! ( سوم راهنماییو که تموم کردیم پدرش فوت کرد و اونام اومدن تهران) بهش گفتم : من شما رو می شناسم! اونم گفت : اا آره منم می شناسمت! خلاصه کلی با هم حرف زدیم .زبان می خوند دانشگاهشم ورامین بود.3 روز در هفته ام توی مدرسه پسرونه ( دبستان) معلم زبانه! حالا فک کن یه دختر آرومممممممممم و مظلوم معلم پسرای شر و شلوغه! 

خلاصه اون چند تا ایستگاه جلوتر از من پیاده شد و رفت. 

 

چهارشنبه صبح دوستم زنگید ( دوستای شمالیمون واسه کلاسا اومده بودن تهران)و گفت بیاین بعد از ظهر بریم سینما.ما هم چون خیلی وقت بود دلمون می خواست بریم فیلم دع*وت رو ببینیم گفتیم بریم .ولی اونا دع*وتو دیده بودن و پیشنهاد داد بریم کن*عان.با اینکه زیاد دلم نمی خواست ولی چون محمد*رضا فر*وتن بازی می کنه و من عاشقشممممممممممممم قبول کردیم. دوست جونم گفت شبم بیاین خونه ما به صرف خوراک لوبیا که من عاشقشم.منم اولش یه خورده من و من کردم و اونم گفت منکه می دونم آخرش میاین ما غذا می پزیم.

سریع زنگیدم و به عسلیم خبر دادم.قرار شد سانس 6.5 بریم سینما ای*ران. 

بعد از ظهر مونده بودم چیکار کنم؟ برم خونه ؟ یا بمونم سر کار مستقیم از سر کار برم؟به عسلی زنگیدم گفت برو خونه منم میام یه دوش می گیرم بعدش با هم می ریم. حالا عسلی تازه ساعت 5 از کار میاد بیرون! 

رسیدم خونه و نشستم منتظر تا عسلی بیاد.5.5 خونه بود.حالا آقا گیر داده پایینو تی بکشه! بابا عسلی بی خیال دیر شدهههههه.دیگه تا عسلی حاضر شد ساعت 6 بود!  

انقده حرص خوردم حرص خوردمممممممم که نگو.کلیم به جون عسلی غر زدم که این چه وضعشه؟ و اینم شد بیرون رفتن ؟ و ... خلاصهههههههههههه ساعت 7:15 ما رسیدیم دم سینما! هی فکر کردیم که بریم تو یا نه؟ گفتیم بی خیال می ریم تو. زنگیدیم یکی از بچه ها اومد دم در و بلیط آورد و رفتیم توی سینما.از راه دور با بر و بچز حال و احوال ردیم و ابراز احساسات نمودیم!Hello 

حالا وسطه فیلمه ما هم نمی دونیم چی به چیه؟ به دوستم که بغل دستمون بود گفتم جریانش چیه؟ اون بنده خداهم واسمون تعریف کرد و بعدش دیگه فیلمو دیدیم.به نظر من فیلمه بدی نبود.بازیگراشم قشنگ بازی می کردن.به خصوص فر*وتن که عشق منههههههههههههههههههه.(نگران نباشین عسلی با این موضوع کنار اومده!!!!) فیلم که تموم شد توی سینما ماچ و بوسه ای با دوستانمان راه انداختیم! بعدشم بقیه رفتن خونشون ما هم رفتیم خونه دوست جونامون.( یادتونه که همونا که مجیدیه بودن) توی راه یه دفعه یه لامپ توی ذهنم روشن شدو به عسلی گفتم عسلییییییییییییییییییییی زنگ بزنم بهار؟ اونم گفت بزننننننن.زنگیدم و بچم قرار شد بیاد همو ببینیم. 

نشسته بودیم که بهار زنگید و آدرس دادم ( اتفاقا خونه دوستم نزدیکه خونه بهار ایناست)اومد دم در و همو دیدیم و کلی حرفیدیم. هر چی اصرار کردم بیاد تو نیومد .بی تربیت!بهدشم شام خوردیم. یه عالمههههههههههههه. 

بچه ها یه فیلم داشتن به اسم lake house  اونو گذاشتنو دیدیم.وسطاش من داشتم می مردم از خواب.رفتم دستشویی و اومدم خواب از سرم پرید و تا آخرش دیدیم.فیلم قشنگی بود دوست داشتم. 

پنج شنبه از خونه دوست جونا اومدیم سر کار و قرار بود ظهر بریم کباب ترکی بخوریم ولی عسلی حالش زیاد خوب نبود و سرما خورده بود واسه همین گفتم نمی خواد می ریم خونه . 

ظهر سریع کباب ماهیتابه ای درست کردم و خوردیم.بعدشم خوابیدیم.( نمی دونم چرا پنجشنبه ها اینطوریه؟ کلی آدم دلشو صابون می زنه که بره یه استراحت توپ بکنه ولی نمی شه) تلفنو و زنگ در و ... اصلا خوابش مزه نداد! 

بلند شدم واسه عسلی سوپ شیر درست کردم .بعدم عسلی یه فیلم گذاشت دیدیم که اسمش یادم نیست ولی من زیاد خوشم نیومد! بعدشم سوپ شیر خوردیم و خوابیدیم.  

جمعه  بعد از کلی کش مکش با دوستامون که اونا بیان خونمون یا با هم بریم بیرون و... قرار شد اونا بیان خونمون.عسلی گفت من پیتزا درست می کنم. 

ساعت 1.5 بچه ها رفتن کلاس ولی من تنبلی کردم و نرفتم.( عسلیم صبحش کلاسشو پیچوند!)زنگیدم به مامان بزرگم و گفتیم بعد از ظهر میایم خونتون.اونم گفت واسه شام بیاین . 

بعدش ما هم تصمیم گرفتیم اصلا شب اونجا بمونیم!!! ( بی جنبه ایما!)  

ساعت 8.5 رسیدیم خونه مامان بزرگم و شبم اونجا بودیم. 

این بود انشای من!  

پ ن : من نمی دونستم مشکل وبم از قالبشه تازه به مدیرای بلاگ *اس*کای هم ایمیل زدم! صبح گفتم بزار قالبو عوض کنم شاید درست شه که خدارو شکر درست شد.

سلام دوستای خوبم 

جونم براتون بگه که: 

 

یکشنبه : 

طبق عادت قرار بود بریم خونه دوست جونامون ولی س اینا ( همون که کامپیوتر واسمون جمع کرد) زنگیدن و گفتن ما می خوایم بیایم خونتون می خواین بخواین نمی خواینم باید بخواین! ( آخه خیلی وقت بود می خواستن بیان خونمون هی جور نمی شد) واسه همین ما رضایت دادیم که بیان!!! به دوست جونا گفتیم امشب ما نمی تونیم بیایم.خلاصههههههه رفتم خونه سریع بساط قیمه رو راه انداختم.( اون سری که دختر داییمینا اومده بودن خونمون من قیمه پختم که خیلیم خوشمزه شده بود ولی اندازه اندازه در اومد این سریم ترسیدیم کم بشه یه عالمههههههه لپه با ۳ بسته گوشت!!! ریختم توش) داشتم گوشت و لپه رو سرخ می کردم که س اینا زنگیدن و گفتن ما الان ناهار خوردیم.یه وقت شام درست نکنیا! منم گفتم بی خود! من دارم شام می پزم دیر گفتین! 

خلاصه عسلی قرار بود یه عالمه خرید کنه ولی از اونجایی که با دوچرخه اومد چیزی نخریده بود و گفت الان می رم می خرم.یه ذره نشست پای کامپیوتر منم هی غر زدم که برو برو تا بالاخره رفت! 

نمی دونم تا حالا واستون پیش اومده یا نه؟ بعضی وقتا آدم میوفته رو دنده خرابکاری و هییییییی خرابکاری می شه. روغن می ریزی رو لباست. قاشق از دستت میوفته... خلاصه شست پات می ره تو چشت! یکشنبه هم از اون روزا بود که من شست پای راستم دقیقا رفته بود توی چشم سمت چپم! 

عسلی رفت خرید و اومد منم تند تند کارامو تموم کردم. 

بچه ها اومدن و واسمون یه دونه قهوه جوش؟ یا ساز؟؟ آوردنننن.( البته کادو از قبل تعیین شده بود!) کلی واسش از خودم ذوق در کردم. 

خلاصه نشستیم به حرف زدن و یه خورده از فیلم عروسیمونو دیدن و ... بعدشم شام آوردیم که یه عالمهههههههه خورشت شده بود.ولی خوشمزه شده بید! 

بهدشم بچه ها که رفتن عسلی جون جونم یه خورده از ظرفارو شستHeart Smile ولی قابلمه ها و ظرف گنده ها موند واسه فرداش. 

 

دو شنبه : 

بسیار خوابالو بلند شدم اومدم سر کار.واسه خودم خوشحال بودم که کاری نداریم و می رم خونه می خوابم.ولی مگه من طاقت میارم؟؟؟؟ تا رسیدم خونه پریدم تو آشپزخونه و ظرفارو شستم .بعدم گاز و تمیز کردم و یه چایی خوشگل دم کردم تا عسلی بیاد. 

عسلی که اومد من پای کامپیوتر بودم( خوبه حالا از صبح تا بعد از ظهر سر کار پشت کامپیوترماااااااااا) عسلیم اومد نشست ور دل من و داشتیم بازی می کردیم .(سارااااااااا مگه من تورو نبینم!!!) که موبایلم زنگ خورد.دیدیم دوست جونمونه ( همونا که خونشون نزدیک خونه ماست ) خواهش کرد واسشون لوله بخاری بخریم ( خودش دیر وقت می رسید خونه) عسلی گفت طنین پاشو یه ربعه می ریم بر می گردیم.خلاصههههههه رفتن همانا و تا ساعت ۱۲ شب موندن همانا!!!!!!!!!! 

پ ن ۱ : فیلم A walk to remember دیدیم.خیلی خیلی قشنگ بود.فوق العاده لطیف و پر از احساس. 

پ ن 2 : امروز خیلی سرم شلوغ بود.جانمان در آمد. 

پ ن 3 : این ماه مثلا میخواستیم 300 تومن پس نداز کنیم ولی انگار نمی شه.امروز دارم می رم 100 تومنشو از بانک بگیرم! 

پ ن 4 : تازگیا احساساتم متفاوت شده! مطمئنا قبلا اگه این فیلمو می دیدم از اول تا آخرش گریه می کردم.ولی دیشب حتی بغضم نکردم!