عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

خیلی کوتاه

سلام دوستام .خوفین؟ 

چه خبر؟ چند روزه ننوشتم تنبلیم میاد بنویسم! 

پنج شنبه ظهر عسلی گفت بریم ولی عصر تی شرتارو بخریم.منم خوشحال و خندان گفتم باشه. 

رفتم ولی عصر و عسلیم ۱۰ دقیقه بعدش اومد.برای بار سوم دوباره رفتیم توی مغازه .ولی بازم نخریدیمشون!!!!!!! عسلی گفت یقه اش خرابه و جنسش خوب نیست! انقدر حالم گرفته شد که نگوووو. 

با اخم و ناراحتی رفتیم خونه! عسلیم کلی دعوام کرد که انقدر لوسم! یه پاساژیم نزدیک خونمونه اونجام رفتیم ولی از اونجاییکه سر ظهر بود همه مغازه هاش بسته بود و تازه هیچیم نداشت. 

رفتیم خونه و به دلیل تنبلی مفرط سوسیس تخم مرغ خوردیم! بعدم خوابیدیم تا ۵.۵.بعدشم من بلند شدم رفتم حموم و حاضر شدم و عسلیم بیدار کردم حاضر شد و با یه عالمه ظرف و قابلمه! رفتیم خونه مامان بزرگم. ( واسه بابا بزرگم نذری درست کرده بود) خلاصه شام خوردیم و شبم کمک مامان بزرگم کردیم ظرفارو شستیم و عسلی جارو زد و خلاصههه بعدم خوابیدیم. 

جمعه صبحم ساعت ۹.۵ بلند شدیم .عموم اومد گفت ما داریم می ریم پاساژ تندیس حراج زده شما نمیاین؟ اولش گفتیم نه و ... ولی بعدش راه افتادیم رفتیم! وقتی رسیدیم دیدیم نوشته تندیس ساعت ۳ باز می شه!! اومدیم برگردیم گفتیم حالا که تا اینجا اومدیم بریم شهروند. شهروند رفتن همانا و ۴۰ هزار تومن پول بی زبون رو هله هوله خریدن ! 

بعد از ظهرم اومدیم خونه .شبم دوستامون اومدن خونمون. 

واسه امشبم اون دوست دوران دبیرستانمو دعوت کردم.

نمره ها مون / عسلی ناناز منننننن

ووووی می بینم که ماه مهررررررر تشریفشو آورده .اه اه اه چه بوی بدیم می ده.من که اصلا دوسش ندارم! 

احوال شما چطوره ؟ خوفین؟ این چند روزه یه عالمه اتفاق افتاده.  

شنبه: 

صبح که اومدم شرکت و دیدم که به به هر دم ازین باغ بری می رسد... آب قطع بود! تا ظهر صبر نمودیم ولی بعدش چی؟ داشتم می مردم از دس*تشویی ! خلاصه بالاخره با پا در میونی یکی از همکارا آب وصل شد! و بنده هم مثل جت پریدم توی دستشویی! 

عسلی کلیدشو توی کیف من جا گذاشته بود.ظهر اومد کلیدو ازم گرفت.مدتی بود که ما می خواستیم یه حساب سپرده باز کنیم که هی جور نمی شد.شنبه عسلی رفته بود باز کنه ولی از اونجایی که نه کارت ملی داره و نه شناسنامه! ( شناسنامه شو مامانینا بردن مش*هد که کارت ملی رو باهاش بگیرن) واسه همین قبول نکرده بودن.عسلی بهم گفت بانک اقتصاد*نوین تا ۴.۵ بازه.من می رم خونه مدارکتو میارم با هم بریم حساب باز کنیم. ساعت ۴ از شرکت راه افتادم و رفتم بانک شماره گرفتم . ( ۹۰۰ تومن دست من بود قرار بود عسلیم ۱۰۰ بیاره) نوبتم شد ولی عسلی هنوز نیومده بود.خلاصه رفتم فرم رو پر کردم و کاراشو کردم تا عسلی اومد بالاخره ما موفق شدیم یه حساب سپرده ۶ ماهه باز کنیم .سودش ۱۷.۲۵ ٪ از همه بانکا بیشتره. خلاصه حسابو که باز کردیم .رفتیم ولی * عصر ( بازم چند وقتیه که ما می خوایم دو تا تی شرت شبیه هم بخریم.شنبه دیدیم کاری نداریم گفتیم بریم ببینیم چیزی پیدا می کنیم یا نه) حالا جیبامونم خالی خالی شده بود و کل پولی که داشتیم ۲۰ تومن بود. رفتیم توی یه مغازه که توی خود میدونه و همه لباساش اسپرته و مارکدار.از دو تا تی شرت خوشمون اومد که دخترونش ۱۲ بود و پسرونش ۱۶ ! دیدیم پول نداریم با زبون خوش از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم خونه.  

توی خونه سر یه چیزی یه دعوای کوشولو کردیم و عسلی رفت روی تخت که بخوابه .هر چی من معذرت خواهی کردم فایده نداشت.پس منم خوابیدم! ولی خوابم نبرد. از خواب که بیدار شدیم نسکافه خوردیم و بعدش آشتی آشتی شدیم .عسلی گفت بزار زنگ بزنم به استاد ببینم نمره ها اومده یا نه. واییی زنگ زد به استادددد نمره هاشو گرفت بعدشم نمره های من.... نوشته بود روی کاغذ دیدم : از ۵ تا درس یکیشو شدم D  یکی دیگه C  یکیشم هنوز نمرش نیومده و دو تای دیگه هم F !!!!!!! اعصابم خورد شد . دقیقا درسای مهم این ترمو F  شدم! حالا یکیش مباحث * جاری بود که خب یه جورایی حدس می زدم بیوفتم ولی اون یکی مدیریت* مالی بود .که امتحانش فوق العاده راحت بود و کلی ذوق کرده بودم که انقدر امتحان راحتی داشت! خیلی اعصابم خورد شد.شماره تلفن استادشو از یکی از بچه ها گرفتمو زنگ زدم بهش. 

طنین : سلام خانوم ... خوب هستین ؟ من ب هستم داشنجوی درس مدیریت  

استاد : بفرمایین 

طنین: والا من نمره هامو گرفتم نمرم خیلی بد شده اصلا فکر نمی کردم اینجوری بشه نمرم 

استاد :‌شما تکلیفاتو دادی؟ 

طنین : نه 

استاد : کوئیزاتو دادی؟ 

طنین : نه . ولی امتحانامو خیلی خوب دادمممم 

استاد : تکلیف و کوئیز 40 نمره داشته .امتحانتم که خوب داده باشی بازم فایده نداره 

طنین : خب حالا بالاخره من تازه ازدواج کردم کارم می کنم و ... 

استاد : من ترم 5 بودم بچم به دنیا اومد!!!! 

طنین:باشه مرسی خدافظ 

استاد : همچنان داشت حرف می زد! 

طنین : گوشی رو قطع کردم! 

داشتم منفجر می شدم از بغض و عصبانیت.پریدم تو بغل عسلی و زاااااااار زدماااا بعبارتی عرررر زدم!!!!!  الهی بمیرم عسلی انقدر ناراحت شده بود. هی دلداریم می داد می گفت فدای سر ت و.... خلاصه خیلی ناراحت بودم.بعدش عسلی گفت بیا wedding crashers  ببینیم تا حالت بهتر شه. 

فیلم دیدیم و کلی خندیدیم .  هی به استاد فحش دادم و عقده هامو خالی کردم!بعدشم با عسلی غذا درست کردیم و لالا 

یک شنبه : 

از آنجاییکه ما یعنی خانواده عسلیان ! از دنیا بی خیر بودیم و ساعتهای کوچکمان را برای درمان بیماران خاص عقب نکشیده بودیم! یک ساعت زود رفتم سر کاررررررررررررررر. 

ماماااااااااااان.خوبه حالا آبدارچیمون بود درو واسم باز کرد.سریع زنگ زدم به عسلی که اون زود نره سر کار.اونم کلی قربون صدقم رفت .  

عسلی می گفت اون تی شرتا رو نخریم گرونه ولی من خیلی دلم می خواست بخریم به عسلی می گم: یعنی واسه ششمین ماهگردمون هیچی نمی خوای واسم بخری؟ می گه: تی شرت؟! می خندم. می گه : شیطوووووون.Heart Smileداشتم می رفتم خونه به عسلی اس ام اس دادم : نغمه خره گاو منه سوارش می شم راه می بره تا دم ایستگاه می بره!!!!!  ( نغمه اسم همون استاده است )مرده بود از خنده.فکر کرده بود از خودم نوشتم! ولی ما این شعر رو خیلی قبلا می خوندیم.شما نمی خوندین؟؟؟؟!!!!بعدش بهم زنگ زدو گفت برو اون تی شرتارو بخر ولی من سر کوچمون بودم.گفتم تو برو بخرررررررر ولی اونم تنبلیش اومد و فعلا نخریدیم!

بعدشم فیلم I ROBAT دیدیم.وسطاش بود که رفتیم حموم و حاضر شدیم و رفتیم خونه دوستامون.تا 10.5 اونجا بودیم.بعدم اومدیم خونه  توی راه عسلی جان به دوستامون می گه بیاین خونمون باهم فیلم ببینیم . من در حال تعجب فراوان : عسلییییییی خونمون داغونه هااااا.و دوستامونم گفتن مرسی ما بعدا میایم!!رفتیم دامه فیلمو ببینیم که من وسطاش خوابم برد ولی عسلی تا آخرش دید ( خوبه حالا قبلا دیده بودا)  

 

دو شنبه : 

ساعت 10.5 از خواب بیدار شدیمممم. Nightبعدش صبحانه خوردیم ( فکر کنم از اول ازدواجمون 5 یا 6 بار این اتفاق افتاده باشه ) بعدش افتادیم به جون خونه.خونمون به طرز فجیعی کثیف و داغون بود.همه کمدو ریختیم بیرون کتابامونو جمع کردیم .یه عالمهه آَشغال ریختیم بیروووووون.خلاصههه تا ساعت 3 داشتیم فقط اتاق خوابو تمیز می کردیم.بعدش رفتم ناگت مرغ با یه دونه همبرگر با سیب زمینی سرخ کردم و خوردیم. (عسلی کلی ازم تعریف کرد که چقدر خوشمزه شده!!!) سر ناهار عسلی می گه طنین بیا اسم بچه پیدا کنیم! اسم دختر گفتم بهاااار عسلی گفت نه اونکه اسم دوست جونته نمی شه دیگه! خلاصه اسم دختر پیدا نکردیم ولی پسر قرار شد بزاریم مشکاة ( قشنگه نه؟) .بعدم رفتیم یه چرت کوشولو زدیم و با زنگ تلفن بیدار شدیم. دوباره رفتیم سر مرتب کردن .مگه تموم می شد؟ هر چی جمع می کردیمممم.اتاق خواب یه خورده شکل گرفت .بعد عسلی گفت واسه شب و فردا ظهر من واست پیتزا می پزمممم.منم از خدا خواسته.

عسلی رفت مواد پیتزا بخره منم یه خورده دیگه خونه تمیز کردم.عسلی رفته بود خمیر پیتزا و سوسیس هات داگ( ممممم) و قارچ و پنیر پیتزا خریده بود .به من گفت تو اصلا هیچ کاری نکن همه کاراش با من.منم نشستم پای تلویزیون ولی مگه می تونستم آروم بشینم ؟ هی یه اظهار نظری می فرمودم! عسلی اول اینجوری کنی بهتر نیست؟! آخرش دیگه عسلی دعوام کردو منم دیگه ساکت شدم! واااای چه پیتزایی شده بود.باورتون نمی شه مممم خیلی عالی شده بود جدی می گم.کلی عسلیمو بوس بوسی کردم.فداش بشم الهیییییییییییی.خدارو شکر می کنم که انقدر شوهرم جوجواٍ !  

خدایا شکرت  

پ ن : عسلی می گه اون موقع که با استاد حرف زدی و بعدش اومدی تو بغلم قلبم شرحه شرحه شد! استاده خررررررر.

روزهای قشنگ آخر هفته

سلام این چند روز انقد به من خوش گذشتههههه که نگووو 

چهار شنبه : 

شب خونه یکی از دوستام دعوت بودیم.( هفت هشت سالی هست با هم دوستیم.از دوران دبیرستان) خلاصه من رفتم سر راهم زولبیا بامیه خریدم با یه عالمهههههههه گوش فیل ( من عاشق گوش فیلم) که ببریم خونشون.عسلی اومد و حاضر شدیم و رفتیم.به عسلی گفتم الان بریم خونشون روی میز پر از خوراکیه! دقیقا هم همین شد.از چیپش و کرانچی گرفته تاااااااا پسته تازه .خلاصه نشستیم به خوردن تا شوهرش اومد و بعدشم دو تا دیگه از دوستامون اومدن ( اونام زوج جوونن و البته اونا رو هم خیلی وقته می شناسیم) دوست جونم شام لازانیا درست کرده بود که الحق خوشمزه بود.در حد مرگ خوردیم! 

انقدر خندیدیمممممممممممممممممممممم هی آقایون سر به سر ما میذاشتن و ما هم سر به سر آقایون می ذاشتیم.خیلی حال داد.بعدشم نشستیم پای سریالا و دوستم حرص میخ ورد ما بهش می خندیدیم ( سر سریال روز * حسرت ) ولی چه حالی داد زنه رفت به حاج آقاهه گفت. 

خلاصه که از ۱۲ من هی می گفتم بریم دوستام هی می گفتن حالا می رین و بعد عمری اومدین می خواین زود برین ؟ و .. خلاصه نشون به اون نشون که تا ساعت ۱:۱۵ اونجا بودیمممممم.حالا خونشون کجاست ۷ حوض!!!!!  

مونده بودیم چه جوری برگردیم.با دوستامون تا خیابون دماوند اومدیم.عسلی گفت احتمالا اتوبوس شبانه میاد.گفتم ۱۰ دقیقه وایسیم ببینیم چی می شه.ساعتم ۱.۵ شب بود! 

یه دفعه دیدیم اتوبوس هایی که بنده ارادت خاصی نسبت بهشون دارم! BRT  دیگههههههه اومد رد شد.وای خیلی حال دادددددد.تا سر کوچمون با دو تا بلیط اومدیم. 

پنج شنبه :  

خیلی وقت بود مامانینا می خواستن DVD PLAYER  بخرن.ولی هی جور نمی شد و نمی خریدن.عسلی ناز نازی من پنجشنبه رفت جمهوری و یه DVD PLAYER  خوشگل واسه مامانینا خرید.البته قرار شد پولشو باهاشون نصف کنیم! ( اینم یه جور کادو دادنه دیگه!!!) سر کوچه مامانینا که رسیدیم بابا اومد دنبالمون.گفت این کارتونه چیه؟ عسلی گفت هیچی کارتونه دیگه!بعدش رفتیم تو خونه و DVD PLAYER  رو باز کردیم بردیم تو آشپزخونه گفتم خوشگله؟؟؟ بابام همینجوری مات مونده بود! گفت مال شماست؟؟؟ گفتم نهههههه مال شماست!!! متعجب مونده بود!!!! گفت آخه چرا اینکارو کردین؟ دستتون درد نکنه و... خلاصه کلی خوشحال شدن.عسلی کلی فیلمم خریده بود که ببینیم.

ناهار خوردیم و خوابیدیممممم مممممممم تا ساعت 7!!!! بعدش چند تا دوستامون اومدن عیادت مامان ( مثلا دوست قدیمی و صمیمی ترین دوستمه ولی ... دیگه دوسش ندارم خیلی از هم دور شدیم خیلییییی ) گفتن فیلم عروسی طنینو بزاریم ببینیم.( منم تو دلم کلی حال کردم و عسلی افسرده شده بود!!!) فیلمارو دیدن و منم رفتم املت درست کردم به به عجب دستپختی دارم من! ( توهم زدم باز!) خلاصه شام خوردیم بعدش عسلی و بابا نشستن پای فیلم جکی جان( ایییی ) که عشق بابامه و منم وسطاش خوابم برد.  

 قبلش چند تا از دوستای عسلی زنگ زدن ( البته یکیشونو منم می شناسم خیلیم دوسش دارم) گفتن ما داریم می ریم تبریز ( مشهد زندگی می کنن) و سر راه تهرانم میایم می خوایم بیایم یه سر ببینیمتون.عسلیم جو گیر شد و گفت باشه فردا صبح ما بر می گردیم تهران بیاین خونمون!!!! و من هم متعجب مونده بودم که عسلی چی داره می گه!!؟؟؟ گفتم چیییییییی می گییییییی؟؟؟؟؟  

بعدش که قطع کرد بابااینا گفتن خب دوستات که باید از اینجا رد شن بیان تهران بگو بیان اینجا.عسلیم دوباره زنگ زد و گفت بیاین اینجا ما رو ببینین! اونام اولش هی تعارف کردن که نه و نمیایم و .. منم عصبانی شدم و گفتم بگو ما اینجوری راحت تریم!!! ( از خود راضی!) خلاصه بالاخره قبول کردن بیان. بعدشم مامان جاری جونی زنگ زد و واسه جمعه شب دعوتمون کرد خونشون. ( یکی از دوستای عسلی دنبال خونه می گرده زنگ زد به عسلی و گفت فردا میای بریم خونه ببینیم؟ عسلیم برگشته می گه آره میام! می گم مگه ما فرداخونه الف اینا نیستیم؟؟؟؟!!! می گه ااااا مگه گفتم فردا دعوتیم؟ گفتم آرههه.بچم فراموشی گرفته .گفت مطمئن نیستم زشته زنگ بزنم دوباره بپرسم که کی دعوت بودیم؟! گفتم نه برنننن.خلاصه که همون جمعه شب دعوت بودیم و عسلی به دوستش گفت نمی تونم بیام.بچم پاک از دست رفت! )

 جمعه : 

صبح ساعت 9 به دوستم اس ام اس دادم که کجایین و کی می رسین؟ گفت ما 50 کیلومتری تهرانیم.گفتیم وایییییی پس الان می رسن.سریع پریدم تو حموم و دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون عسلی گفت نه بابا از اونور اومدن و فکر کنم یکی دو ساعت دیگه برسن! 

خلاصه حاضر شدم و خوشگل کردم و داشتم جلوی موهامو اتو می کردم که دو جای پیشونیمو سوزوندم!!! ( عسلی هی اذیتم می کرد هر چند دقیقه ی گفت طنینننننن پیشونیت چی شده؟؟؟) صبحانه خوردیم و بعدش دوستامون اومدن حدودا یک ساعت نشستن کلی گفتیم و خندیدیم ولی هر چی اصرار کردیم ناهار بمونن قبول نکردن و رفتن.ما هم ناهار خوردیم و ساعت 3 بود من گفتم بریم؟ عسلی گفت 3.5 بریم.منم رفتم یه چرتی زدم و ما لباس پوشیدیم تا اومدیم بریم زنگ زدن ساعت 3.5 بعد از ظهر زن دایی های عزیز بنده بدون اطلاع قبلی تشریف آوردن! ( بیچاره مامانم ) خلاصه ما هم به کار خودمان ادامه دادیم و آمدیم تهران! ساعت 5.5 خونه بودیم.(راستی جمعه صبحم فیلم 21 رو دیدیم خیلی فیلم باحالی بود.)یه ذره خوابیدیم بعدش یه کوچولو از فیلم WEDDING CRASHERS  رو دیدیم .(روش نوشته WEDDING CRASHERS  2) ولی همون یکشه! بعدشم حاضر شدیم و رفتیم خونه آقای الف. مهموناشونم زیاد بود.اولش عسلی نشسته بود با یکی از فامیلا به حرف زدن منه بیچاره هم تنها مونده بودم.هیچکس نبود باهاش حرف بزنم. رفتم از تو اتاق به عسلی اس ام اس دادم که : حواست هست من تنهام؟ موبایلش رو میز بود دادم دستش. اونم اس ام اسو خوند و بعدش اومد پیشم.. خلاصههه مهمون هندیم داشتن ( یا دتونه گفتم عسلی رفته بود یه جا واسه کار صحبت کرده بود که رئیسه هندی بود؟ منشیش یکی از فامیلاست.خلاصه اون هندیه هم اومده بود) مامان جاری جونی هم یه عالمه غذاهای هندی درست کرده بود. ممممممم اسماشونو نمی دونم ولی یکیش نخود پخته است که تنده و خیلی خیلی خوشمزه است با یه نونی که خودشون درست می کنن می خورنش.یکی دیگشم مرغ تنده اونم خیلی خوشمزه است.با کمال پررویی ظرفای غذامونم برده بودیم و غذا برداشتیم. کلیم با جاری جونی و برادر شوهری که خارجن صحبت کردیم .( از طریق SKYPE ) عسلی که فک کنم یک ساعتی حرف زد و مسخره بازی در آورد. 

شبم ساعت 12 رفتیم خونه و لالاااااا. 

پ ن : در مورد روزه نگرفتن باید بگم که من یعنی بهتر بگم ما اصلا از روزه بدمون نمیاد و آدمایه بی دین و ایمانیم نیستیم این روزه نگرفتن ما یه دلیله کاملا شخصی داره که نمی تونم یعنی بهتر بگم دوست ندارم اینجا مطرح بشه .همین