سلام دوستان
دیروز این خانم همکار سابق وقتی دیده بود جواب تلفنشو نداده بودم واسم آفلاین گذاشته بود.منم بسیار کوبنده جوابشو دادمو گفتم درمورد مسائل کاری لطفا دیگه از من سئوال نپرس.
ظهر مامان زنگید بهم و گفت داریم می ریم.هر چی اصرار کردم بیشتر بمونید گفت نه دیگه بریم بهتره.(البته گفت من دوست داشتم امشبم می موندیم که شب می رفتیم خونه صاحبخونتون ولی پدر می گه بریم ) خلاصه بعدشم گفت واست یه شال خریدم گذاشتم روی تخت.(الهی قربون مادر شوهر مهربونم برم مننننننننننننن.هر دفعه میاد تهران یه بار اولش که می رسن بهم کدو می ده یه بارم وقتی دارن می رن)منم کلی تشکر کردم و خدافظی کردیم.
بعد از ظهر روی تخت دراز کشیده بودم که عسلی زنگ زد و گفت طنین بیا بریم بخاری بخریم.ولی من خوابم میومد و گفتم حالا بیا خونه بعد!
عسلیم اومد خونه و یه چیزی خورد و بعدش حاضر شدیم رفتیم دو تا کوچه بالاتر یه بخاری 12000 نی*ک کا*لا خریدیم.حالا مونده بودیم چه جوری ببریمش خونه!
بنده خدا صاحب مغازه یه چرخ دستی داشت ( ازینایی که باهاش بار می برن) گفت بیا اینو ببر ولی زود برام بیار.(واقعا خیلی لطف کرد چون بخاریه خیلی سنگین بود.) بخاریو بردیم بالا بعدش عسلی رفت چرخ دستیو پس بده منم رفتم ماست و اسفناج درست کردم واسه شام!
بعدشم حاضر شدیم و رفتیم پایین خونه صاحبخونمون.انقذه سخت بوووووووووود هی شکلات و شیرینی میاورد ولی من نمی تونستم بخورم! به جاش با میوه خودمو خفه کردم!
ساعت 10.5 رفتیم خونه و توی کارتن بخاریو پر از خرت و پرت کردیم و گذاشتیم بالای کمد.( بیچاره عسلی پدرش در اومد کارتنه خیلی سنگین شده بود.)
پ ن 1 : دوستان عزیززززززز من قدم 156 و وزنم 58 بود .( الان شده 57) عسلی قدش 176 وزنش 78.
پ ن 2 : عسلی رژیمشو ول کرد.همون روز اول.
پ ن 3 : این رژیمو من از توی یک کتاب دارم اجرا می کنم.خانم الف چندین بار گرفته و مشکلی نداشته.توی کتابم نوشته حتی واسه کسایی که تناسب اندام دارنم خوبه چون هدف اصلی رژیم از بین بردن سموم بدنه.
پ ن 4 : تیترم روزای باقیمونده رژیمه!
پ ن ۵ : از وقتی قالبمو عوض کردم لینک دوستامو نشون نمی ده.فکر می کنم این قالب با بلاگ اسکای سازگار نیست.کسی می تونه کمکم کنه؟
پ ن ۶ : از پونی عزیزم ممنونم که راهنماییم کرد تا قالبمو درست کنم.
سلام علیکم
احوال شما چطوره؟ خوب هستین انشاالله ؟
نمی دونم چرا حس آپ خونم اومده بود پایین!
خدمت شما عرض شود کهههه
دیروز سر کار روز گندی بود .سر اون همکار قبلیم کلی اعصابم خورد شد.
رفتم خونه گفتم امروز دیگه خونه ایم و استراحت می کنیم.دیدم مامان می گه امشب خونه آقای میم دعوتیم .تازه خاله جونم اومده باید یه سر به اونم بزنیم!!!!
حالا من خسته و خوابالوووووووووو کر و کثیفففففففففف و در عین حال باید غذای امروزمم آماده می کردم.( این تدارکات رژیم از غذا پختم معمولی سخت تره!) خلاصهههههه ساعت ۵ مامانینا خوابیدن منم رفتم توی آشپزخونهههه حالا کار نکن کی کار بکن؟!
صد بار اومدم دم یخچال دوباره رفتم تو آشپزخونه .پدرم در اومد.حالا چی درست کردم؟
۱) سوپ مخصوص سر آشپز برای رژیم که شامل هویج رنده شده و اسفناج و کرفس و آب گوجه و آب گوشته.
۲) آب سیب و هویج برای صبحانه
۳) آب گوجه و کلم ( واقعا مزه گندی می داد.) برای عصرانه!
۴ ) کدوی پخته به همراه ماست و سبزی های معطر برای شام !
خلاصه که تا ساعت ۶ توی آشپزخونه بودم.
بعدش رفتم یه خورده دراز کشیدم و عسلی اومد یه خورده پیشم و بعدم رفت یه خورده خونه رو جمع و جور کرد. من دراز کشیده بودم که اون همکار سابق دوباره زنگ زد عسلی بهش گفت طنین خوابه وقتی بیدار شد می گم بهتون زنگ بزنه.من فکر کردم یکی از دوستامه زنگ زده.وقتی عسلی گفت خانوم ؛قاف؛ بود اصلا استرس گرفته بودم خفننننننن.نمی دونم چرا انقدر ازش می ترسم!!!!
بلند شدم هی به عسلی که چه کنم چه کنم؟ و تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مدیر عاملممون چند سری موبایلشو گرفتم ولی جواب نداد.
ساعت ۷ مامانینا بیدار شدن و رفتن خونه خاله جون .
ما هم آماده شدیم و ساعت ۸.۵ رفتیم دنبالشون و با هم رفتیم خونه آقای میم. ( اونجا بودیم که رئیسم زنگید به موبایلم و جریانو واسش تعریف کردم اونم گفت تو خودتو داخل نکن من فردا با رئیس هیات مدیره صحبت می کنم)
منه بیچاره که همون ماست و کدوی خودمو باید می خوردم.خانوم میم بادمجون درست کرده بووووووود.( من عاشقه بادمجونم) با ته دیگ سیب زمینییییییییییییییی.مامااااااااااااااااان.
ولی از اونجاییکه من دختر قوی و با اراده ای هستم اصلنشم نخوردم!
ساعت ۱۱ من داشتم می مردم از خواب با عسلی اومدیم خونه و مامانینا گفتن ما بعدش خودمون میایم.
پ ن : فعلا ۱ کیلو کم کردم.هورااااااااااااااااااااا
سلاممممممممممممم
خب دیگه ناز و نوز بسه !!! آپ می کنیییییم!!!
شطورین؟
منکه خیلی خوفممممممممممم خیلیییییییییییییی.دیروز یکی از جالب ترین روزای زنگانیم بود.
بعد از ظهر سریع رفتم خونه .عسلی بیچاره هنوز نرسیده بود.فقط بابا خونه بود.مامانم رفته بود بیرون.سریع پریدم ( بهار جان دقت فرمایید پریدم
)توی حموم و دوش گرفتم و تند تند حاضر شدم عسلی که اومد هی می گفتم بریم بریم.
خلاصه ماشین بابای بیچاره رو برداشتیم ( اونا مجبور شدن با آژانس برن جاییکه می خواستن برن) و رفتیم سمت سید خنداننننننننن.
وووووووووووووووووی با بهار شونصد بار زنگ زدیم به هم عسلی می گفت بابا شما کشتین مارو انقدر زنگ زدین.ساعت ۷ قرار داشتیم.ما ۷ اونجا بودیم.ولی بهار بی تربیت ۱۰ دقیقه بعدش اومد
.یه خورده چرخ زدیم تا دزی هم با مهربون اومد.( بهارم با داداشیش اومده بید) بهار که زیاد شبیه اون عسکی که من ازش دیده بودم نبود.انقده گوگولی بوووووود.ظریففففف ناااااااااز.
دزیم عسکشو دیده بودم و تقریبا شبیه عسکش بود.خیلیم مهلبون و باحال بود.
خیل عظیمی از شکمو ها روانه شد به سمت ساندویچی پاپارازی که بهار پیشنهاد داده بود.وایییییییی یه سیب زمینیای باحالی داشتتتتت.عین فری کثیف بود سیب زمینیاش.منم که بی جنبه همه شو خوردم و به بهار و دزی هیچی نرسید!
( بهار می گفت یواش بخور منم بهت برسم ولی من گوش ندادم
)
بعدشم ساندویچ خوردیم و داشتیم منفجر می شدیم.
بهار هی می گفت سیر شدم سیر شدم و ساندویچشو نخورد ولی من و دزی همه ساندویچمونو خوردیم و بهارو دعوا کردیم .( بی تربیت می خواست با این حرکتش بگه من و دزی شکموییم!)
جالب بود که آقایون هم خیلی خوب با هم مچ شدن و اصلا مارو تحویل نمی گرفتن .عسلی که شدیدا مخ اون بیچاره ها رو کار گرفته بود و داشت گاز گازی می کرد.
بهار و دزیم که هی مسخره بازی در میاوردن و می خندیدن ولی من انقده مظلوم بیدممممممممم.
تازشم بهار و دزی هی حرفای بی تربیتی می زدن ولی منکه اصلا بی تربیت نیستم واسه همین حرفاشونو گوش نمی دادم!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعدشم رفتیم ویتامینه خوردیم ووووووووووووووواااااااااااای خیلی توپ بود.خلاصه که خودمونو خفه کردیم از خوراکی های خوشمزه.
بهار شده بود مامان ما ( از همه بزرگتر بود) هی می رفت واسمون خوراکی می خرید ما هم می خوردیم!
خیلی واسم جالب بود که دوستی مجازیمون تبدیل به واقعیت شد.
بچه ها هی اذیتم می کردن و می گفتن تو شب بری خونه عسلی رو زنده نمی زاری.( انقدر که تحویل نمی گرفت و با آقایون گرم صحبت شده بود)
هوام شدیدا خنک شه بود منم که سرمایی.داشتم می لرزیدم.دزی جونم کت مهربونو گرفت و داد به من.منم مثل داش مشتی ها کتو انداخته بودم روی شونه ام و بسیار مضحک شده بودم!!! تا آخر سر من هر چند دقیقه کتو در میاوردم می دادم به دزی بعد دوباره می لرزیدم و دزی کتو می نداخت رو شونه ام!
خوردنی هامون که تموم شد راه افتادیم سمت ماشینا.رسیدیم دم ماشینا .حالا یک ساعت وایسادیم اونجا به حرف زدن .البته من حرف نمی زدم فقط می لرزیدم!
بعد نیم ساعت حرف زدن دم خونه مردم دیگه تصمیم گرفتیم بریم خونه.
بهار و داداشش رفتن خونشون.دزی و مهربونم با ما اومدن تا یه جایی و بعدم رفتن خونشون.
حالا ساعت ۱۲ شب من تازه می خواستم سوپ بپزم واسه رژیممم.
سریع موادشو آماده کردم و عسلیم قرار بود آب سیب بگیره سیبارو تیکه کرد و بعدش دیدیم تازه باشه بهتره قرار شد امروز صبح آبشو بگیریم.
ساعت ۱۲:۴۵ سوپه آماده شد.من رفتم خوابیدم و عسلیم نشسته بود پای فیلم.
صبحم عسلی آب سیب گرفت و خوردیم و ما الان در رژیم می باشیممممممممم.
پ ن : بهار و دزی نامرد هی منو اذیت می کردن می گفتن تو داری همه چیو ضبط می کنی که فردا بری مو به مو تو وب بنویسی.