سلام
قرار بود پنجشنبه صبح زود پا شیم بریم سمنان.(خاله و عمه عسلی سمنان هستن) که باز هم تنبلی کردیم و ساعت ۱۰ تازه از خواب بیدار شدیم تا صبحانه خوردیم و حاضر شدیم شد ۱۱.۵ رفتیم ترمینال جنوب و بلیط گرفتیم .بلیط برای ساعت ۱۲:۱۵ بود ولی ۱۲:۴۵ حرکت کرد.توی راه یه خورده جدول حل کردیم یه خورده آجیل خوردیم من یه خورده خوابیدم و عسلی با موبایلم بازی کرد...بلاخره ساعت ۴ خونه خاله اینا بودیم-توضیح اینکه خاله عسلی ۳۸ سالشه و شوهر خالش ۴۲ سال دو تا پسر دارن که یکیشون دوم دبیرستانه و اون یکی هم اول راهنمایی- ناهار خوردیم و رفتیم پای کامپیوتر .انقده بازی کردییییییییییم که نگو.-شوهر خاله عسلی تو کار عینک سازی هست هم می سازه هم می فروشه ....ـخلاصه رفتیم مغازه یه سر زدیم و شبم رفتیم بیرون شام خوردیم و اومدیم خونه.
پسر خاله بزرگه عسلی خیلی پسر با نمکیه هم خوشگله هم قد بلند خیلیم شیطونه همیشه موهاشو حالت سیخ سیخی درست می کنه.اونشب همه گیر دادیم که موهای عسلی رو اونجوری درست کن ( دوستایی که عکس ما رو دیدن می دونن که عسلی موهاشو همیشه خیلی ساده می ده بالاو شونه می کنه) واییییییی انقده خندیدیم که نگووووووو.ولی با نمک شده بود قربونش بشم من.
جمعه هم یا پای کامپوتر بودیم یا تو آشپزخونه با خاله حرف می زدم....
جمعه نزدیکای ظهر زنگ زدیم به مامان بابای عسلی تا ببینیم کجا هستن؟ که گفتن نزدیکای شاهرودیم ـشاهرود تا سمنان ۱.۵ ساعت فاصله داره ـ گفته بودن بچه ها وایسن با هم برگردیم تهران.منم همش نگران بودم که دیر برسیم تهران و نتونیم به کارامون برسیم و دوباره فرداش بیایم سر کار.رفتم به عسلی گفتم که عسلی من می ترسم دیر برسیم و .... اونم در حال بازی کامپیوتر بود و با یه لحن بدی گفت اگه فکر می کنی اینطوریه خودت زنگ بزن با مامانم صحبت کن!
خیلی ناراحت شدم ... هیچی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون بغض کردم و نشستم پای تلویزیون فیلم مستر بین می دیدیم ولی اصلا به نظرم خنده دار نمیومد.بعد از چند دقیقه عسلی خان هم بازیش تموم شده بود و اومد روی مبل پیشم نشست من اصلا محلش ندادم دیگه کلی منت کشی و ماچ و بوسه کرد تا راضی شدم.
شب مامانینا اومدن اونجا شام خوردیم و ما همچنان پای کامپیوتر بودیم .ساعت ۱۱.۵ راه افتادیم به سمت تهران و ساعت ۴ خونه بودیم.
مامان بابای عسلی با داداشش احتمالا ۱۰ تا ۱۵ روز اینجا هستن.ناراحت نیستم ولی نگرانم.نمی دونم شایدم نگران نیستم...
فقط خیلی خسته ااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممممم
الانم خوابم میاااااااااااااااااااااااااااد.
پ ن : دیروز نامزد بعد از این داداش عسلی اومد ایران ( آخه هند درس می خونه) زنگ زدیم بهشو کلی خوشحالی از خودمون در کردیم
سلام دوستای مهلبونم
منو به خاطر این غیبت طولانیم ببخشید.نمی دونم چرا حس آپ کردن نداشتم.( درسامم مونده)
خب چه خبرا؟ خوش می گذره؟
بهار جونم . نارنجدونه جونم مرسی که انقدر به فکرمین شرمنده اگه نگرانتون کردم.
یکشنبه ۸/۲ بازم مهمون داشتیمممممممم.خب من می خواستم با بهار و الهه برم بیروووون ولی نشد.منم غصه دار شدمممم.
خدا رو شکر مهمونامون کسایی بودن که واسه من خیلی عزیزن ( دختر خاله های عزیزم) وگرنه خیلی غصه دار می شدم.خلاصه بچه ها اومدن و کلی دور هم خوش گذروندیم. قابل ذکر است که دختر خاله کوچیکم حدودا دو هفته پیش نامزد کرده و نامزدشم اومده بود.
شام ماکارونی درست کردم ( غذای مخصوص سر آشپز) خیلی راحته خب! بعدشم با سالاد شیرازی و ماست و خیار و از این حرفا. خوش گذشت.
نامزد دختر خالم تا ۱۱.۵ نشست بعد رفت خونشون ماهم حدودا ۱۲ همه اومدیم توی هال خوابیدیم ( اتاق خوابمون به طور وحشتناکی گرم بود) من سر صبح دیدم دارم له می شم از تنگی جا عسلی رو بیدار کردم می گم من می رم رو تخت می خوابم.اون بیچاره هم تو حالت خواب و بیداری گفت برو! خب مگه مرض داری؟؟؟؟؟؟؟؟ واسه چی اون بچه رو بیدار می کنی؟
خلاصهههههه صبحم پا شدیم یه صبحانه مفصل خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ بنده .
بعداز ظهر بچه ها می خواستن برن پارک ولی ما جایی دعوت بودیم و برگشتیم خونه عسلی جونم کولر رو راه انداخت منم مثل یه خانوم کدبانووووو آب هویج گرفتم و بعد از تموم شدن کار عسلی هویج بستنی نوش جان فرمودییییم!
فکر کنم تا چند وقت دیگه بشم صد کیلو....
بعدشم رفتیم خونه فامیلمون مهمونیییی .
حالا حتما همتون می گین این چرندیاتی که گفتی چه ربطی به موضوعی که اون بالا نوشتی داشت؟ خب حالا عرض می کنم خدمتتون!:
اول بگم که عسلی اینا سه تا برادرن و خدا رو شکر خواهری ندارن.عسلی من از همشون کوچیکتره که متولد سال ۱۳۶۴ می باشد...
داداش بزرگ بزرگه عسلی توی مهر ماه (مهر ۸۶) نامزد کرد اونموقع اوج فشارای عصبی من و عسلی بود خیلی داغون بودیم به خاطر دوری از هم وقتی اونا نامزد کردن ما دیگه داشتیم می مردیم از غصه.خب ما هم می خواستیم با هم باشیم دیگههه.خلاصه انقدر کلید کردیم تا مامان بابای بیچاره عسلی در تاریخ ۲۸/۹ اومدن بله برون و در تاریخ ۲۹/۹ ما نامزد کردیم و این در حالی بود که ۷/۱۰ عروسی داداش بزرگه بوووود.فکر کن! ما چقده حسودیمممممم
یعنی داداش بزرگ بزرگه و جاری بزرگ بزرگه در عرض ۲ ماه کهنه شدن و ما شدیم تازه عروس و داماد.آخ چه حالی می ده رو کم کنی!!!!! ولی از آنجایی که دست بالای دست بسیار است داداش وسطی به صرافت افتاد تا روی مارو کم کنه و انتقام بگیره اینه که ۱۵/۲ بله برونشهههههههههههه و ۲۵/۲ نامزدیش .یعنی ما در کمتر از دو ماه کهنه شدیممممم!
نمی خوااااااااام.
دیروز زنگ زده به موبایلم میگه : چطوری عروس کهنه؟؟؟؟؟
می گم عسلییییییییی نمی خواااااااااام به این زودی ما کهنه شدیییییییییم.
ولی به جاش دیشب همه بهمون گفتن: هر کس جای خودشو داره شما کهنه نشدین
به عسلی نوشت: عسلی من عشق من عمر من نمی دونم به چه زبونی ازت تشکر کنمممم.جیگرم خیلی گلی به خداااااااا ازت ممنونم که وقتی مهمون داریم انقدر کمکم می کنیییی.مرسییییی که نمیذاری من به ظرفا دست بزنم.عزیزمممممممم خیلی ماهی به خدا.کوچولوی من گاهی وقتا خیلی می ترسم می ترسم از اینکه جبر روزگار منو تو رو از هم جدا کنه اونوقت من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟ ولی تو می گی غصه نداره که هیچی نمی تونه من و تورو از هم جدا کنه چون من و تو روحمون بهم پیوند خورده...
پ ن ۱ : دیشب انقده حال داد توی اتاق خودمون روی تخت خوابیدیم زیر باد کولر تازشم سردمون شد رفتیم زیر پتوووو.ای جونمممممممم
پ ن ۲ : من خیلی خوشحالم چون به زودی نامزدی و عروسی و گیلیلیلیلییییییییییییییی .
پ ن ۳ : احتمالا شنبه مامان بابای عسلی به همراه داداش وسطی میان تهران ....