سلام دوستای نازم
اول از همه می خوام از همه تون بابت کامنتای دیروز تشکر کنم.مرسی که به فکرمین و دلداریم می دین.من با وجود دوستایی مثل شما هیچوقت تنها نیستم.
پست دیروز فقط از سر دلتنگی بود بعضی وقتا یه حرفایی توی گلوی آدم گیر می کنه و آدم دلش می خواد اونارو از دلش بریزه بیرون فقط همین!
من خدا رو شکرمی کنم که همیشه هوامو داشته و بهترین همسر دنیا رو بهم داده.
خدایا شکرت
خببببببببب چه خبرا؟
جونم براتون بگه کهههه
دیروز برگه مرخصی رو بردم پیش اون مدیر ... تا امضا کنه یه نگاهی کرد و گفت : بازم که مرخصی می خوای؟
منم با نگاهی مظلومانه گفتم خب بله فردا امتحان دارم.
برگه رو امضا کرد و اومدم بیرون.( بماند که قبلش چقدر استرس داشتم که الان منو می کشه و سر از تنم جدا می کنه)
بعد از کارم عسلی جونم اومد فردوسی دنبالم (استثنا ان؟
اون کارش زودتر از من تموم شده بود)
رفتیم تره بار کلی خرید کردیم.( آخه شب مهمون داشتیم) دیدیم سیب زمینی پیازم هست عسلی می گه : طنین سیب زمینی پیاز نمی خوایم ؟منم که ماشاالله خیلی اطلاعاتم درباره مواد غذایی منزل بالاست گفتم چرا می خوایم تموم شده ۲ کیلو پیاز خریدیم ۲ کیلو سیب زمینی .بعدش رفتیم شیرینی خریدیم و ... رفتیم خونه رفتم توی آشپزخونه دیدم واااااای سبد سیب زمینی پیاز پره پره!!!!!!!!!!!!
( چون توی این مدت مادر شوهر جان زحمت خرید و پخت و پزو می کشه بنده کلا هیچ اطلاعی در این خصوص ندارم)
بعدش تند تند خونه رو جمع و جور کردیم تا مهمونامون بیان البته واسه شام نمی یومدن .الهی من فدای عسلیم بشم که انقدر به من کمک می کنه جیگولیه جیجیلیه عسلیه .... منیییییی
خلاصه مهمونی به خوبی و خوشی برگزار شد و ما ساعت ۱۱.۵ شب تازه می خواستیم غذا بپزیم واسه امروز ظهر
عسلی هوس بادمجون کرده بود و من می خواستم کشک و بادمجون درست کنم. عسلم رفت کشک خرید و اومد و ۱۲ غذامون حاضر بود.یه خورده شو خوردیم و بقیه شو گذاشتیم واسه امروز
امروز صبحم بنده فلک زده امتحان داشتم اونم کجا؟ گیشااااااا.اول صبح کلی اشتباهی رفتم آخه عسلی گفت برو سر پاتریس لومومبا از سر کوچه مون یه کم که بری سمت میدون توحید می رسی به پاتریس من خنگ و بی استعدادم رفتم سمت تهران ویلا!
بعدش کلی به خودم فحش دادم و برگشتم. تازشم به عسلی نگفتم اشتباه رفته بودم چون اونوقت کلی دعوام می کرد.
ولی راس ۹ رسیدم سر جلسه حالا امتحان چی بود؟ اصول بازاریابی ۱۰ تا سئوال تستی.۹:۱۵ برگه مو دادم و خوشحال اومدم شرکت.
بچه ها من چرا انقدر توی آدرس پیدا کردن خنگم؟؟؟؟؟؟؟
تازه موقع برگشت از امتحان اتوبوس نبود من هی زنگ می زدم به عسلی و غر می زدم که چه جوری برم؟ من ۱۰.۵ باید شرکت باشمممممم.اونم اولش هی راهنمایی می کرد ولی وقتی دید من هی خنگ بازی در میارم عصبانی شدو گفت اصلا خودت می دونی یه ذره مختو به کار بنداز!
پ ن ۱ : فردا آخرین امتحانم و می دم و راحت می شم.
پ ن ۲ : مادر شوهری و پدر شوهری پریروز رفتن رشت مهمون بازی امروز صبح دوباره میان تهران احتمالا تا ۱۰ تیر هستن.
پ ن ۳ : به نظرتون من امروز چی کادو می گیرم؟؟؟؟؟
تنها بودن یه کابوس شومههههههه....
-سلام طنین کوچولو حالت چطوره؟
-خوب نیستم دلم بد جوری گرفته
- می دونم می دونم دلت خیلی گرفته حرف بزن حرف برن و خودتو خالی کن
- می دونی دلم پره خیلی. پره از سئوالای جور وا جور پره از گلایه های مختلف
دلم می خواد حرف بزنم دیگه دارم خفه می شمممممممم
چرا ؟ آخه چرا من هیچوقت نتونستم بچگی کنم؟
- می دونی طنین کوچولو هر آدمی یه سرنوشتی داره....
- ولی آخه چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من هیچوقت نتونستم طنین کوچولو باشم چون تا بچگی می کردم می گفتن طنین از تو دیگه
توقع نداشتیم. آخه من یه خواهر مریض دارم .اخه خواهر من به اندازه کافی مامان بابارو اذیت می
کرد پس دیگه جایی برای من نمی موند
آخه من تنها امید خانواده بودم من نباید شیطنت می کردم نباید نباید ... من باید سنگ صبور
مامان می بودم
آره من طنین ۶ ساله باید همراه مامانم گریه می کردم و دلداریش می دادم .
من طنین ۶ ساله باید از ترس و دلهره به خودم می لرزیدم وقتی مامان از دست خواهر ناراحت بود
زار زار گریه می کرد و واسه تهدید اون می گفت الان می زارم از خونه می رم .
من طنین کوچولو باید داد و فریادای بابا رو تحمل می کردم وقتی از شدت عصبانیت قلبش درد می گرفت....
وقتی انقدر عصبانی می شد که خواهر رو کتک می زد و من از ترس می لرزیدم.
ای خدااااااااااا دلگیرم ازتتتتتتتتتتتتتتتت
من طنین کوچولو توی ۹ سالگی دچار وسواس شده بودم ولی هیچکس نمی دونست چون همه درگیر خواهری بودن.
همش غصه می خوردم ولی کسی نمی دید.
همش .....
من طنین کوچولو وقتی توی دوران راهنمایی بودم موقع امتحانا نمی تونستم درس بخونم انقدر
که خواهرم اذیتم می کرد
دلم آرامش می خواست ولی..... افسوس
پیر شدم پیر تو ای جوونی
طنین تو چرا باهاش بحث می کنی ؟ تو که می دونی اون مریضه تو که می دونی اون ....
چرا هیچکس منو نمی فهمید ؟
هیچکس نمی فهمید که منم به توجه نیاز دارم
منم به محبت نیاز دارم
یه بچه ۶ ساله تا چه حد می تونه منطق داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟ دلش بچگی می خواااااااااااااااااااد
من طنین کوچولو دوست داشتم بابام سر حال باشه و مامانم انقدر گریه نکنه
من دلم خواهر می خواست
من دلم سنگ صبور می خواست....
من طنین کوچولو معنی عشق ورزیدن رو نمی دونستم من طنین کوچولو الفاظ محبت آمیز بلد نبودم.
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
توی مدرسه همه بهم می گفتن خوش به حالت خواهر داری ولی من دلم می خواست دلم می خواست خواهرم سالم بود.
مگه من یه دختر ۱۲ ساله چقدر طاقت داشتم ؟ اون روز وقتی مامان از دست خواهری عصبانی
شده بود و من از ناراحتی مامان ناراحت شدم رفتم و خواهری رو توی حیاط زندانی کردم و در رو
روش قفل کردم و اونم عصبانی شد و با هم درگیر شدیم و صورتم رو چنگ انداخت که حتی هنوزم
آثارش مونده و توی مدرسه باید می گفتم قفس پرنده مون افتاده روی صورتم در حالیکه دلم داشت از غصه می ترکید...
خدایاااااااااااااااااااا می دونم دوستم داری می دونم همیشه هوامو داشتی می دونم...
فقط دلم می خواد درد دل کنم دلم می خواد حرفایی که توی دلم عقده شده رو بگم فقط همین!
بگم که توی ۲۰ سالگی انقدر احساس تنهایی می کردم که آیدیم شد دختر تنها
که توی ۲۰ سالگی انقدر تنها بودم که محبت رو گدایی می کردم.
که الان من یه دختر ۲۳ ساله ام ولی دارم عقده هامو سر همسرم خالی می کنم و اونم چه
صبورانه منو تحمل می کنه.
من دارم الان بچگی می کنممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم.
خدا رو شکر می کنم فقط خدا رو شکر می کنم که الان تنها نیستم.......
سلاممممممم
بالاخره تشریف آوردیم
خوبین بچه ها؟ دلم تنگیده بودااااااااااااا
سه شنبه و چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم.سه شنبه صبح رفتم امتحان دادم راحت بود فکر کنم خوب شد! بعدش رفتم خونه ناهار خوردیم و با جاری شروع کردیم حاضر شدن.بعدش مامان ( مادر شوهری) از آرایشگاه اومد و موهای مارو درست کرد ساعت ۶ رسیدیم عقد.عقدشون خیلی خوب بود خیلی ناناز بود انقده احساساتی شده بیدممممممم که همش گریه می کردم!
عروسی زیاد خوب نبود یه سرس مهمون بیرون نشسته بودن یه سری توی سالن می رقصیدن اون بیرونیا توییارو نمی دیدن و بالعکس بیرونم شدیدا باد و خاک شده بود ...
چهارشنبه صبح با عسلی رفتیم امتحان دادیم چون هیچی بلد نبودیم و خدا رو شکر امتحانم تستی بود همه رو شانسی زدیم و اومدیم خونه خوابیدیم تااااااا ۱ ظهر.عسلم رفت سر کار ما هم صبحانه یا ناهار ؟ نمی دونم خوردیم و بعدش قرار بود شب بریم پیش عروس داماد بیچاره جاری وسطی ( عروس) مریض شده بود و ما نرفتیم .من و جاری بزرگه الویه درست کردیم و شب ساعت ۱۲ !!!!!!!! تازه رفتیم پارک لاله و ساعت ۱.۵ تشریف آوردیم خانه.
پنجشنبه هم که مدیر محترم ری...ن به بنده.
حالم داره از جو این شرکت کوفتی به هم می خوره اگه بشه می خوام استعفا بدم اصلا یه مدتی کار نکنم.
فعلا