سلام
کسی می دونه چرا من حس و حال آپ کردن ندارم؟
پریروز رفتیم پا تختی.البته پا تختی که چه عرض کنم ساعت ۹ شب رسیدیم خونه عروس داماد بدبخت! همه دیگه داشتن می رفتن! ما موندیم و خاله هام و دختر خاله هام.
خونشون خیلی ناناز بووووود.بزرگگگگگگگگگ( ندید بدید!)می شد توش فوتبال بازی کنی
آشپزخونه خیلی ناناز و بزرگ با کاشی های نارنجی و کابینتهای سفید .انقدر کابینتاش زیاد بود که کلیشون خالی مونده بود .( اونوقت من انقدر کابینتام کمه که همه وسایلامو چپوندم اینور اونور!
) یه لوستر فانتزی نارنجیم گذاشته بودن واسه آشپزخونه از این لوسترایی که حالت گچی داره.
( من عاشق این لوسترام اون موقع که می خواستیم لوستر بخریم هی به عسلی گفتم از اینا بخریم ولی اون قبول نکرد گفت اینا زود خاک می گیره بعد نمی شه بشوریش خراب می شه!)
پذیراییشونم همه چیز سیاه و سفید بود . خیلی خیلی ناز بود.فرش سیاه و سفید با مبلای سیاه و سفید و پرده های سیاه و سفید و حتی لوسترای سیاه و سفید ( لوستراشون خیلی باحال بود انگار یه دایره رو گرفتن یه عالمه موهای فرفری سیاه و سفید بهش وصل کردن!عسلی می گفت لوستراشون عین موهای انیشتینه!) خلاصه که خوشگل بود.
حالشونم همه چیزش نارنجی بود.از مبل گرفته تا فرش .
خونشون ۳ تا اتاق خواب داشت! اتاق خواب خودشون بنفش و صورتی بود.(رو تختی شون شبیه رو تختی ما بود.) یه اتاقم کرده بودن اتاق کامپیوتر و یکیم اتاق مهمون.
من خیلی ندید بدیدم؟؟؟؟؟؟؟؟ نخیرم خودتونین!
خب خونه ما کوچیکه منم دلم خونه بزرگ خوشگل خواست!
شامم موندیم.نذاشتیم بد بختا یک روز با هم تنها باشن!
ساعت ۱ با آژانس رفتیم خونه.و نتیجه اینکه دیروزناهار نداشتیم!
در ضمن عسلی جان موبایل و کلیدشو جا گذاشت!
دیروز بعد از ظهر رفتم خونه یه خورده جمع و جور کردم بعدش شیر کاکائو درست کردم خودم یه خوردشو خوردیم یه خورده هم بستنی ریختم توش که مثلا بشه میلک شیک کاکائویی ولی نشد!
بعدش نشستم پای فیلم مرد عنکبوتی وسطاش بود که عسلی اومد واسش شیر کاکائو آوردم گفت بستنی هم داره نه؟ گفتم آره!( فهمیدددددددددددد)
وسطای فیلم درست جای حساسش بود که برقا رفت. ای لعنت ....
داشتیم هلاک می شدیم از گرما من رفتم یه خورده دراز کشیدم بماند که توی ۴۰ دقیقه ای که خوابیدم حداقل ۳ بار از گرما بیدار شدم.عسلمم رفته بود پشت بوم کولرو سرویس کنه ( کولر فوق العاده قدیمیه و حداقل ۱۵ ساله که دست نخورده اول تابستون یه دور سرویسش کردیم ولی همش یه چیزیش خراب می شه...) کار عسلی که تموم شد دیگه برق اومده بود ولی یه دفعه پمپ کولر سوخت.......
عسلی برد داد درستش کنن .من رفتم حموم....
پریروز ۳ تا مرغ پاک نشده از یه جا بهمون رسیده بود گفتم منکه پاک نمی کنم بدیم بیرون واسمون پاک کنن. دیروز عسلی اصرار داشت که این احساس بزرگ یعنی پاک کردن مرغو امتحان کنه.
با چاقو وقیچی و ... افتاده بود به جون مرغ بدبخت!!! یه دونه شو پاک کرد.البته پاک که چه عرض کنم مرغ بد بخت شرحه شرحه شده بوووووووووود.
بعد رفت موتور کولرو گرفت و دوتایی رفتیم بالا درستش کرد.منم هی با چراق قوه شیطنت می کردم!
دختر خالم و شوهرش اومدن موبایل و کلید عسلی رو دادن...
پ ن : به عسلی می گم کی می شه ما هم بتونیم خونه اونجوری بخریم؟ می گه : یعنی انقدر بهت فشار اومده؟ منم خیلی دوست دارم خونه اونجوری داشته باشیم.می خریم حالا....
پ ن ۲ : خوبه حس و حال آپ کردن نداشتما...
پ ن ۳ : من خوشبختم خیلیم خوشبختم چون کنار عشقمم مهم نیست که خونمون کوچیکه مهم اینه که دلامون بزرگه
.خدایا شکرت
بعدا نوشت : ما کار دوممونو تحویل دادیم ( همونی که مال داماد عمه عسلی بود.) چون واقعا خسته مون می کرد.گفتم بگم که لال از دنیا نرم!
سلاممممممم
ما آمدیمممممممم
چهارشنبه شب تفلد دعوت بیدیم .من یه پسر خاله دارم که بهش می گم داداشی و اونم بهم می گه آبجی – ساکن تهران نیستن – چهارشنبه واسه دوست دخمرش تفلد گرفته بود.
حدودا 10 نفر بودیم تفلدم خونه دختر عمه پسر خالم بود .
می خواست دوست دخترشو سورپرایز کنه به همه گفته بود 8 اونجا باشن. بعد به یه بهانه ای دوست دخترشو آورد اونجا دختره کف کرده بود.سورپرایز شد ولی اصلا از خودش هیجانی بروز نداد!!!! ( به این می گن خواهر شوهر بازی!)
خلاصه از اول تا آخر ما مثل بت نشسته بودیم و آقایون گرامی داشتن بحث س*ی*ا*س*ی می فرمودن من هر از گاهی به عسلی سیخونک می زدم که اه چقدر حرف می زنی. ولی کو گوش شنواااااااا. شام هات داگ خوردیم بعدش من دیگه داشتم می مردم از خواب مثل ین بچه ها هی غر می زدم که عسلی بریییییییییم اونم می گفت عزیزم بزار یک ربع دیگه می ریم ولی واقعا خوابم میومد.( من خیلی بچه لوسیم نه؟) دیگه هی بچه ها گفتن چرا انقدر زود می خواین برین؟ هنوز کیک نبریدیم و ... و این شد که ما تا ساعت 1.5 اونجا بودیم یه کوشولوام رقصیدیم .پسر خالم خجالت می کشید با دوست دخترش برقصه .الهیییییییییییییییی .
چهارشنبه بعد از کار رفتم ولی عصر صندل بخرم ولی چیزی پیدا نکردم ( من خیلی سخت پسندم؟؟؟؟) البته خداییش از دو تا مدل خوشم اومد که اونم از شانس زیبای من سایز منو تموم کرده بود.ولی بجاش یه رژ خریدم + خط چشم براق+ناخن مصنوعی
بعدش زنگ زدم به مامانو گفتم اون صندل مشکیهارو واسم بیار و مثل آدم نشستم سرزندگیم!!!
پنجشنبه ظهر اومدیم خونه و می خواستم یه خورده تمیز کاری کنم که برقا رفت. در نتیجه ناهار خوردیم و خوابیدیم تااااااا 4.5 بعدش حموم و من توی حموم بودم که مامانینا اومدن....
به مامان گفته بودم بابلیس بیاره ولی نمی دونستم موهامو چیکار کنم! مامان داشت موهای خواهری رو درست می کرد و سشوارو لازم داشت منم حوصله نداشتم صبر کنم و شروع کردم با بابلیس موهای خیسو درست کردن ! نصف موهامو فر کردم خوشم نیومد.... ورداشتم با اتو صافش کردم گفتم اتو می کنم بعد بعضی جاهاشو فر میکنم ولی اونم خوشم نیومد .دیگه داشتم دیوونه می شدممممممممم.زدم زیر گریه ساعت شده بود 7 و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم..
عسلم اومد کلی دلداریم داد و گفت یه خورده دراز بکش تا آروم بشی .گفت اصلا موهاتو دم اسبی کن مثل خارجی ها می شی! ( الهی من فداش بشم) یه خورده که آروم شدم دیدم هیچ راهی نمونده جز سشوار خودمان! حالا موها ویز ویزییییییی دیگه همونجوری سشوار کشیدم و مامان و عسلی و بابا و خواهری کلی دلداری دادن که موهات بسیار زیبا شده (ولی خودم می دونستم که خیلیم زشت شده!)
تند تند لباسمو پوشیدم و اومدم صافش کنم دستم گرفت به یکی از نخای بالاش و یه تیکه از گل دوزیهاش کنده شد.ای خداااااااااااااا ولی زیاد معلوم نبود پس بی خیالش شدم.
آرایشمو انجام دادم و دچار خود شیفتگی مزمن شدم! هی به عسلی می گفتم خوشگل شدم؟
حالا نوبت چسبوندن ناخن بود . آخه بگو دختر نونت نبود آبت نبود ناخن چسبوندنت چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با چسب رازی.بابا واسم چسب می زد من ناخنو می چسبوندم .بماند که وسط کار چند بار کنده شد و دوباره چسبوندم! ساعت 8.5 دیگه حاضر بودیم سر راه من رفتم دستشویی که نتیجه اش کنده شدن دو تا از ناخن هام بود! و توی ماشین دوباره عسلی واسم چسبوند!
بالاخره ساعت 9 رسیدیم.... خدا رو شکر دیر نبود تا ما وارد شدیم تازه ارکستر شروع به زدن کرد. ارکسترشونم همون ارکستر ما بود.خیلی ارکستر ناناز و جوجوییه !
کلیم با اون حال و احوال کردیم و ...
رفتیم با فامیلا سلام علیک کردیم.بعدش پسر خالم گفت بابا این شوهرت کلی دل برده همه دیشب می گفتن چقدر باحاله ...( الهی من فدای عسلی شیرین زبونم بشم که دل همه رو می بره .خدا رو شکر خوب تونسته خودشو توی فامیل جا کنه )
علوس داماد اومدن .عزیزممممممممم... دختر خالم خیلی ناز شده بود .شوهرشم همینطور خیلی با نمک شده بود کت و شلوار مشکی با پاپیون با اینکه من از پاپیون خوشم نمیاد ولی این بامزه شده بود.
تا شروع کرد به آهنگ زدن من و عسلی پریدیم وسط و دیگه ننشستیم!!!!!
ارکستر هم هی بهمون حال می داد و تحویلمون می گرفت.مثلا یه کاری که توی همه عروسیها می کنه اینه که عروس داماد وایمیسن وسط و همه دورشون حلقه می زنن بعد شروع می کنه یه شعریو خوندن : یه مرغ نازی داشتم خوب نگهش نداشتم ....
بعد عروس داماد هی یکی یکی هر کسیو می خوان باهاشون برقصه اسمشو می گن اون طرف میاد وسط با علوس داماد می رقصه .بعد از چند نفر دختر خالم گفت طنین و عسلی بیان وسط.ما رفتیم وسط و رقصیدیم و بعدش که تموم شد ارکستر گفت این دونفرم عروس داماد تازه ان یه دست به افتخارشون بزنین.....
خلاصههههههه کلی با عسلیم رقصیدیم اولش من گفتم زیاد خوب نیست مهموناشون بی حالن ( فقط من و عسلی جلف بازی در میاوردیم و جیغ می زدیم) ولی کم کم جمع باحال شد کلی گرم شده بود.
بعد شام نوبت پروجکشن بود که خیلی باحال شده بود .کلی خندیدیم.
نا گفته نماند که در همین اثنا تمامی ناخن های عزیز بنده کنده شدن و من خیالم راحت شد!
تانگو رقصیدن و علوس دومادو بب*وس و آرتیستی بب*وس و ....
ساعت 2 بود خوابیدیم.
جمعه هم تا ساعت 12 خوابیدیم.مامانینا هم خونه ما بودن ناهار خوردیم .بعدش مامانینا رفتن ما هم دوباره خوابیدیم!
پ ن : امروز پاتختیه خونه علوس دوماااااااااااد.
پ ن 2: به علت طولانی بودن متن و ذیق ( زیق, ظیق,ضیق,ظیغ,ضیغ,ذیغ,...؟؟؟؟؟) وقت از گذاشتن شکلک معذوریم!
سلوم علیکم
دیروز روز جالبی بود کاملا غیر قابل پیش بینی!
رفتم هفت تیر لباسمو عوض کنم گ*ش*ت ا*ر*ش*ا*د مثل مور و ملخ ریخته بود توی هفت تیر. بعد ییهو زنه به من گیر داد!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فک کن!!!!!!!!!! من با مانتوی بلند بدون هیچگونه آرایش و بسیار ژولیده پولیده!
برگشته می گه : خانوم روسریتو درست کن سینه ات معلومه
گفتم چشم....
لباسو عوض کردم و رفتم خونه واسه عسلم کافه گلاسه درست کردم
(وای خدایا من چقدر همسر فداکار و مهربانی می باشم!)
مثل بچه آدم نشسته بودیم زندگیمونو می کرد و خوشحال بودیم که بی کاریم و لازم نیست بریم جایی و کاری بکنیم...
ییهو تلفن زنگید خالم بود البته بماند که من فک کردم دختر خالمه و کلی لوس باهاش حرف زدم و بعدش فهمیدم خالمه و کلی خجالت کشیدم .... ( من خنگم ؟ خودتی!!!)
گفتش که ما تنهاییم و دلمون گرفته و هیچکس پیشمون نیست نمی تونین پاشین بیاین اینجا ؟ حالا خونشون کجاست ؟ مهرشهر کرج.ساعت چنده ؟ ۷ بعدازظهر من یه خورده فکر کردم و گفتم خاله بزارین من با عسلی مشورت کنم بهتون خبر می دیم.
یکم فکر کردیم دیدیم خیلی سخته بخوایم بریم اونجا ساعت ۹.۵ - ۱۰ می رسیم و اینا زنگیدم گفتم نمیایم.ولی خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم ( پارسال همین موقعها شوهر خالم- ۵۰ و خورده ای سالش بود.-فوت کرد و واسه همین توی این شرایط که عروسی دختر خالمه بیشتر جای خالیشو احساس می کنن) هی با خودم کلنجار رفتم و به عسلی می گفتم چیکار کنیم؟
آخرش تصمیم گرفتیم بریم
مثل جت پریدیم تو حموم( پریدم نه! پریدیم!!!!!) و زودی حاضر شدیم.رفتیم سوار مترو شدیم و تا خود کرج وایسادیم
ولی اصلا برام ناراحت کننده و خسته کننده نبود چون از کاری که داشتیم می کردیم خیلی خوشحال بودم و می دونستم که خیلی خوشحال می شن.
حالا همش نگران بودیم که نکنه بریم و نباشن چون دیگه بهشون خبر ندادیم میایم و اونا فکر می کردن نمی ریم.
ساعت ۱۰ رسیدیم دم خونشون همون موقع دو تا خاله هام داشتن از در میومدن بیرون تا مارو دیدن کلی ذوق کردن و خوشحال شدن....
ساعت ۱۱ بود دختر خاله هام رسیدن خونه( علوس رفته بود موهاشو مش کنه و بعدشم بره لباس علوسشو پرو کنه)
کلی ذوق مرگ شدن از زیارت نمودن ما! ( شایدم نشدن ولی ظارشونو حفظ کردن
)
شب کلی خندیدیم از دست عسلی و بچه ها ....
صبحم ساعت ۶ بلند شدیم مثل بچه آدم اومدیم سر کارمون!
پ ن :خوشحالم که خوشحالشون کردیم .کلی ازمون تشکر کردن هی می گفتن مرسی که اومدین.