عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

عاشقانه های من و عسلیم

زندگی قشنگ طنین و عسلی

نومزدنگ!

سلام دوست جونای مهلبونم

راستشو بخواین تصمیم داشتم چند روزی ننویسم می خواستم خیر سرم درس بخونم! ولی دیدم نمی تونم .پس می نویسم ولی زودی می رم سر درسم.باشه؟

خب از کجا شروع کنم؟ ...

پنجشنبه ظهر رفتم خونه مامان ناهار پخته بود غذا خوردیم بعدش من و جاری کبیر و برادر شوهر کبیر خوابیدیم عسلی جونم با مامان و بابا رفتن خونه دختر عمه عسلی ما که خوابیدیم تا مامانینا اومدن شبشم ساعت ۱۱.۵ تازه با دختر داییم و شوهرش رفتیم بیرون شام خوردیم و اومدیم خونه فکر کنم حدودا ۳.۵ بود خوابیدیم.جمعه صبح عسلی و برادر شوهر بزرگه با بابا رفتن محل نامزدی تا صندلی بچینن ما هم ناهار پختیم و از اینجور کارا! بعد ناهار صحبت افتاد سر یکی از دوستامون که مشهدیه گفتیم که آره دوست دختر داره و ... ( من و عسلی دوست دخترشو می شناسیم ولی جاری اینا نمی دونستن ) خلاصه گفتن کیه کیه ؟ عسلی گفت نمی گیم .هی جاری گفت کیه؟ من یهو گفتم عسلی اسمش چی بود؟ سارا؟   عسلی خیلی ناراحت شد از اینکه من گفتم و باهام قهر کرد.منم شدیدا بغض گلومو گرفته بود داشتم خفه می شدم هی جاری اینا مسخره بازی در میاوردن که ما بخندیم ولی من همینجوری بغض کرده بودم.بعدش عسلی رو صدا کردم توی اتاق و باهاش صحبت کردم و آشتی کردیم.

نامزدی خونه عموی عروس بید.( سعادت آباد) خیلی خرج کرده بودن کلی مستخدم و آشپز و از اینجور چیزا آورده بودن همه کلی بهم گفتن چقدر خوشگل شدی موهاتو مش کردی خیلی بهت میاد و منم از خودم خوشحالی در می کردم!!!! بعدشم رقصیدیم و شب بعد شام اکثر مهمونا رفتن چون خیلی دیر شام خوردیم ولی ما موندیم من و جاری بزرگه دیگه داشتیم می مردیم از خستگی نشسته بودیم مثل این آدمای منگ شده بودیم .دیگه عسلی و برادر شوهر بزرگه کمک کردن صندلی ها رو جمع کردن و اومدیم خونه ......

در مورد دستبند : من می خوام یه نوشته بنویسم و چند جا بچسبونم تا صاحبش پیدا بشه.

نظرات 12 + ارسال نظر
دزی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:43

افففففففففففففففففففل

دزی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:46

مبارک باشه گلم نومزدونگ رو میگم
انقدر من گفتم دستبند دستبند دیدی منو و نارنجدونه نمیذاریم آب خوش از گلوت پائین بره(البته برای دستبند) می خوای آگهی بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

((: آره دیگه بیچارم کردین شما :دی ولی جدی همون شب کلی پرس و جو کردم که باید چیکار کنم؟ (:

دزی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:47

ما دختر بدی هستیم آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دزی یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:48

خودتی

سایه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 http://raahetaze.persianblog.ir

برو درستو بخون دختر

الهه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:24

طنین جونم آپیدم
خوشحالم بهت خوش گذشته

بهار یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:53


چه دخملی.....
خیلی وقته ازت خبر ندارم بی معرفت .....
خب بیا حداقلکندش آن شو یکم بحرفیم....

نیلوفر یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:59 http://niloufar700.persianblog.ir

سلام
خوبی عزیزم.؟ خسته نباشی
خوبه که بهت خوش گذشته.
منم اینقدر باید بشینم درس بخونم اما نمیخونم. یعنی وقت نمیشه

الهه(جون جون و گلم جون) یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 13:45 http://www.26peivande26.blogfa.com

کلاس میذاری واسه ما؟درس بخونم!

جاری کبیر؟؟؟؟؟؟؟؟ ای وللللللل


عکسه جدیدتو با موهای مش نمیذاری؟دلم اب شد

طنین یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 16:34 http://www.tanin6064.blogfa.com

نومزدنگ مبارک............کلی دلم برات تنگ شده بود طنین گلی

قربونت بشم میسی

ارشک یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 18:17 http://www.jononedel.blogfa.com

سلام
خیلی خیلی مبارکه
خیلی خوشحالم اولین مطلبی که خوندم توی وبلاگ در مورد ازدواج بود
به منم سر بزن
باعث افتخاره
مرسی

دل نوشته من .. فائزه دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:01

سلام طنین جونی
خدا رو شکر که بهت خوش گذشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد